معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 288972
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238


19- همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. می‌گفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.

20- رفته بودیم میدان تیر. هر چه تیر می‌زدم به هدف نمی‌خورد. اطرافش هم نمی‌خورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشکال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمی‌خورد. خشاب را در آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و می‌خندیدند.

21- دیدم نشسته کنار جاده و کتابی می‌خواند. گفتم: «بچه این‌جا چی کار می‌کنی؟» گفت: «گردانم رو گم کردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، کتاب انگلیسی دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیکاری بهتره.» سوارش کردم رساندمش به گردانش.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- آماده می‌شدند توی سنگر بخوابند. یکی‌شان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمی‌خواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»

یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب می‌کشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.
2- یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونه‌اش. گفتم: «قلدر شدی. بچه‌های مدرسه رو می‌زنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آن‌هم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.

3- گفتم: «از دوران اسارت خاطره‌ای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغ‌تر بود.»

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- بالای سرش که رسیدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» ‌گفت: «من خوبم برو به بقیه برس». اصرار کردم. گفت: «تا تو هستی نمی‌یاد.» گفتم: «کی؟» گفت: «برو من موندنی نیستم. برو تا بیاد.» خلاصه آنقدر گفت که بلند شدم. بعداً فهمیدیم زخمی‌ها منتظر حضرت حجت می‌مانند.

2- فرمانده روز اول نارنجکی را انداخت بین جمعیت که بعضی ترسیدند. ضامنش را نکشیده بود. بعد به آن‌ها گفت:« بچه ننه‌ها برگردید عقب پیش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمی‌خورید.»
یک بار که فرمانده رفته بود توالتِ ریا، یکی از همین بچه ننه‌ها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روی سقف توالت که فلزی بود و صدای زیادی درست شد. فرمانده آمد بیرون. به یک دستش شلوار بود و دست دیگرش را گرفته بود پشت سرش.
یک نفر روی خاکریز نشسته بود. می‌گفت: «برگردید عقب پیش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمی‌خورید» و می‌خندید.

3- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- رفتیم برای آموزش. لباس که می‌دادند، گفتم کوچک باشد. کوچکترین سایز را دادند. آستین‌هایش آویزان بود. گفتم: «اشکال نداره تا می‌زنم بالا» پوتین هم همین‌طور، کوچکترین سایز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه می‌گذارم» مسؤول تدارکات خندید و گفت: «مترسک! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی 13 سالته نه 18 سال!»


2- وصیتنامه‌اش را باز کردم. چشم‌هایم را پاک کردم. نوشته بود: «پدر و مادر عزیزم من زکات فرزندان شما بودم که با طیب خاطر پرداختید. حالا به فکر خمس باشید.»

3- پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت :«برو سراغ بقیه زخمی‌ها.» گوش ندادم. همان پای قطع شده‌اش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو با همین می‌زنمت.» رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشم‌هایش را با دستم بستم.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

12- خیلی شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود. خمپاره که منفجر شد ترکش که خورد گفت: «بچه‌ها ناراحت نباشید، من می‌روم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها که می‌گذاشتندش روی برانکارد، از خنده روده‌بر شده بودند.

13- امدادگر بودیم. توی هیری بیری گلوله و خمپاره و منور برانکارد آوردیم، مجروحی را ببریم. هیکلی بود، خیلی. برانکارد را که باز کردیم رویش نوشته بود «حداکثر ظرفیت 50 کیلو» هم ما خنده‌مان گرفت هم مجروح. امان از بچه‌های تبلیغات. برانکارد ما را هم بی‌نصیب نگذاشته بودند.

14- گفتم: «کجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلانی کار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحویل بهید»
گفت: «الله اکبر!»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «ما مسلح به الله اکبریم.» بعد هم زیر زیرکی خندید.

15- رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- شمردم. یک، دو، سه... سیزده، چهارده. چهارده تا تیر خورده بود. چهار تا انگشتش را هم کرده بود توی حلقش محکم گاز گرفته بود تا سر و صدا نکند. همه بدنش خونی بود. انگشتهایش هم.

2- فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت: «امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچ‌کس چیزی نگفت.
همه‌مان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خنده‌ها هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد گریه. آن شب خط، خیلی زود شکست.

3- مهمات می‌بردم. چند نفر توی جاده دست تکان دادند سوارشان کردم. گفتم: «شما که هنوز دهنتان بوی شیر می‌دهد. نمی‌ترسید از جنگ؟» خندیدند و به جای کرایه، صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقی‌ها روی جاده دید دارند، بد جوری می‌زنند.
چراغ خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یکی گفت:« حاجی ناراحت نباش.» چفیه سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین می‌دوید که من ببینمش تا بدون چراغ برویم. خمپاره‌ای آمد و او رفت. یکی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید. خمپاره‌ای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همه‌شان پشت ماشین کنار مهمات خوابیده بودند. با لبخند و چشمهای باز.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 5 بعد از ظهر

1- فرمانده سرشان داد می‌زد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفری رفته بودند یک کیلومتر جلوتر درگیر شده بودند، ناامن کرده بودند ولی موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحه‌هاشان را بیاورند. فرمانده سرشان داد می‌زد. می‌گفت: «شما که لیاقت نداشتید، نباید می‌رفتید.» بقیه ولی تحسین‌شان می‌کردند. جرأت‌شان را مخصوصاً.
شب که شد غیبشان زد نزدیک سحر دیدیم دو نفر می‌آیند سمت خاکریز. از سر و کولشان هم انواع و اقسام اسلحه آویزان است. شانزده، هفده ساله به نظر می‌رسیدند.

2- بلند قد و هیکلی. همیشه وقتی به او می‌رسیدم، می‌گفتم: «تو با این هیکلت خیلی تابلویی، آخرش هم سیبل می‌شی!» گذشت تا عملیات فاو. از رودخانه که گذشتیم خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی. دشمن آتش می‌ریخت. نزدیک بود قتل عام بشویم که دیدم ستون حرکت کرد. جلوتر که رفتیم دیدم یک نفر خودش را انداخته روی سیم خاردار. بلند قد و هیکلی. از عملیات که برگشتیم روی همان سیم خاردارها تابلو شده بود. مثل یک سیبل سوراخ سوراخ.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 5 بعد از ظهر

1- یک تانک افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آرپی‌چی‌زن‌ها را صدا زدند.
آن‌قدر شلیک کردند که تانک منفجر شد. پسر که به خاکریز رسید، پرسیدیم کجا بودی؟
گفت: «دیشب که رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور می‌کرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.»

2- داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه‌اس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه.»

3- کنکور که دادیم، آمد در خانه‌مان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توی منطقه، وقتی پرسیدند کجا می‌خواهید بروید، زود گفت: «تخریب».
با آرنج، آرام زدم به پهلویش. از چادر که بیرون آمدیم، گفتم: «دیوونه! چرا گفتی تخریب؟»
گفت: «آخه اینجا نزدیک‌تره.»

4- جیب‌هایش را گشتند. فقط یک قرآن، یک زیارت عاشورا و یک عکس که همگی خونی بودند. غلامرضا 17 سال بیشتر نداشت.

5- ته خاکریز. هرکس می‌خواست او را پیدا کند، می‌رفت ته خاکریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هرکس می‌افتاد، داد می‌زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمی‌توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می‌زدند: «امدادگر...! امدادگر...».
* * *
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».

دسته ها : قصه های جنگ
شانزدهم 6 1389 7 بعد از ظهر
X