معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 289042
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

شلمچه بودیم! بلدوزرهارو خاموش کردیم و نماز صبح رو خوندیم. دور هم نشسته بودیم که نادری رفت
نشست رو یه سنگر و شروع کرد سخنرانی کردن. روبه فرمانده کرد و گفت: آقای قیصری! من این قدر از این بچّه ننه ها بدم میاد. فرمانده گفت کدوم بچّه ننه ها؟ عبّاس ! نادی گفت بچّه هایی که هنوز صدای گلوله ای نیومده از بالا می پرند و دراز به دراز می خوابند رو زمین.آدم باید شجاع باشه، نترس باشه. من که تا خمپاره منفجر نشه، تکون نمی خورم. یعنی اصلا" کم شده که بترسم! داشت از خودش تعریف می کرد که صالح گفت: آرّره! نادی راست می گه! من که ندیدم به این راحتی بترسه و بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد. پیرمرادی رفت پشت سر نادی نشست . صالح ادامه داد: مثلا" موقعی که گلوله ای میاد! پیرمرادی یه دفعه، صدای شلیک شدن یه خمپاره رو درآورد.هنوز صدای پیرمرادی تموم نشده بود که نادی داد زد: یا ابوالفضل برادر بخواب ! و از بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستاشو گرفت رو سرش. صدای خنده ی بچّه ها همه جا رو پر کرد. لحظه ای گذشت نادی آروم سرشو بلند کرد و گفت: پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟ آقای قیصری که می خندید گفت: خورد رو زمین؛ البته نادی؛ نه گلوله!

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

مقرّ آموزش نظامی بودیم! بعد از کربلای پنج،جغله های جهادو بردن برای آموزش نظامی گفتند لازمه.
چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب ، شب سختی داریم. شامِمونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کیف خوابیدیم . ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سرو صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن. هرچه گاز اشک آور داشتند زدند و هرچه تیر مشقی بود شلیک کردند؛ امّا کسی ککِش هم نگزید. این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود. دیدند فایده ای نداره، شروع کردند به داد زدن. برادر بلند شو! پاشو فایده ای نکرد.
حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچّه ها. شروع کردند بچّه هارو زدن و از تخت انداختنشون پایین
و هلشان دادند بیرون. منصور داد زد چرا می زنید؟ چرا هل می دید؟ یکی شون داد زد: خُب! بروید بیرون
آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی!!هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند وسط سالن . یکی از پاسدارا ، رو به دیگران کرد در حالی که می خندید گفت: فایده ای نداره، بریم. اینا آدم بشو نیستند و آنها رفتند وما تا صبح خندیدیم.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

خرمشهر بودیم! بچه ها رحل هارو چیدند دور تا دور سنگر و قرآنها رو گذاشتند روش. خلیلیان سوره الرّحمن رو شروع کرد و بچه ها آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند ؛ یعنی که گریه می کنیم. امّا اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون می داد. قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد و در وصف شهید حجّتی حالا نگو و کِی بگو. نیم ساعتی گذشت که چایی آوردند. همه چایی برداشتند امّا اکبر کاراته چایی برنداشت و خودشو زد به من وگفت: من چطوری بدون حجّتی چایی بخورم؟مجید، در گوشش گفت: من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی؟! چی شده برای حجّتی گریه می کنی؟!
اکبر چشمای سرخ شده اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت: زورت میا دلم براش کباب شده! دوست جون جونیم بود. حاج آقا گفت: کاری به آقای کاراته نداشته باش بذار گریه شو بکنه دلش سبک بشه! منم رفیقم شهید بشه بیش از این گریه می کنم. احمدی آهسته گفت: ماهم دلمون از این می سوزه که این ها اصلا" با هم دوست نبودند. هنوز چایی نخورده بودیم که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر؛ نشست کنار حاج آقا و چیزی در گوشش گفت وبعد میکروفونو کشید جلوشو با خوشحالی گفت: برادران عزیز! خبر رسیده که برادر حجّتی شهید نشده وحالا هم در بیمارستان شهید بقایی است. هنوز حرفش تموم نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت: خاک بر سرت کنند حجّتی!! تو عمرمون یه بار گریه کردیم، اینم برای تو ذلیل مرده. می مردی شهید می شدی! تو که آبروی منو بردی! وبعد قاه قاه خندید و از سنگر رفت بیرون.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

شلمچه بودیم ! قیصری گفت: همه جورش خوبه! صالح گفت: نه، اسیر شدن بده!
هرکسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر. دستاشو بالا برد و گفت: خدایا! همه اش خوبه ولی من نمی خوام توی توالت شهید یا مجروح بشم! نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو. دور تانکر آب ایستاده بودیم .حرف می زدیم و وضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالتو ریخت رو هم. هاج و واج، نگاهِ گرد و انفجار می کردیم که صدای جیغ و داد کسی بلند شد. دویدیم طرف صدا. صدای شیخ اکبر بود. از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت، داد می زد و می گفت: آهای مُردَم ! بیایید کمک. نه ! نه ! نیایید کمک. من لختم.
خاک به سرم شد. همه جام پر از ترکش شده. از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبر لخت و زخمی رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون که داد می زد: نامردا ! نگاه نکنید مگه نمی دونید من نامحرمم؟! خاک بر سرتان کنند.هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش. شیخ اکبرو ولو کردیم رو زمین و حالا نخند و کِی بخند.ما می خندیدیم و شیخ اکبر، دم از نامحرمی می زدو جیغ و داد می کرد که امدادگر از راه رسید و رفت طرفش. شیخ اکبر گفت: نیا؛ کجا میای؟! امدادگر گفت چشماتو ببند تا خجالت نکشی و بعد نشست کنارش.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

خرمشهر بودیم! آشپز و کمک آشپز، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر وبعد بشقاب ها رو چید جلو بچه ها. رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد وگفت: بچه ها یادتون نره!آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلو هرنفر و رفت. بچه ها تند نونها رو گذاشتند زیر پیراهناشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد تعجب کرد. تند و تند برای هرنفر دوتا کوکو گذاشت و رفت .
بچه ها با سرعت کوکو ها رو گذاشتن لای نونهایی که که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند
بالاسر بچه ها. زل زدند به سفره بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی:«ما گشنه مونه یالله»
که حاجی داخل سنگر شد وگفت: چه خبره؟ آشپز دوید روبروی حاجی وگفت: حاجی اینا دیگه کیند؟ کجا بودند؟دیوونه اند یا موجی؟! فرمانده با خنده پرسید چی شده؟ آشپز گفت: تو یه چشم بهم زدن مثل آفریقایی های گشنه،هرچی بود بلعیدند!؟ آشپز داشت بلبل زبانی می کرد که بچه ها نونها و کوکو هارو یواشکی گذاشتند تو سفره.حاجی گفت: این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند! آشپز نگاه سفره کرد . کمی چشماشو باز و بسته کرد.با تعجّب سرشو تکون داد و گفت: «جلّ الخالق ؟! اینا دیوند یا اَجنّه!؟»وبعد رفت تو آشپز خانه . هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو لرزوند.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

فاو بودیم! گفتم احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟گفت یه لحظه فقط انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم. گفتم خب! گفت : نمی دونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم. چشمام تار تار می دید.فقط دیدم چند تا حوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم امّا صدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدلله که ماهم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم امّا نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالاسرم خوشحال شدم. گفتم: حالا دستشو می گیرم می گم حوری عزیزم ! چرا یه خبری از ما نمی گیری؟ خدای ناکرده ماهم شهید شدیم! بعد گفتم نه! اوّل می پرسم تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه پس چرا بدن من این قدر درد می کنه؟داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو کرد تو شکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.چشمامو کاملا" باز کردم دیدم پرستاره.
خنده ام گرفت گفت : چرا می خندی؟ دوباره خندیدم و گفتم چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافش؟!

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

خرمشهر بودیم! شب عملیات کربلای پنج بود. همهمه ای تو سنگر بپا بود. بعضی از بچه ها پتوهاشونو پهن می کردن و خودشونو می زدن به موش مردگی و می خوابیدند. وقتی کسی می خواست از رو پتو رد بشه، پتو رو از زیر پاهاش می کشیدند طرف، چارچرخش می رفت هوا و با کمر می خورد زمین . اونوقت سنگر از خنده ی بچه ها پر می شد.  حاج ابراهیم، قلیونشو آماده کرد و همین طور که پُک می زد و دودشو بیرون می داد، داخل سنگر شد و گفت مثل این منصور و غلامحسین باشید. من از اینا مظلو متر و آروم تر ندیدم.اگه همه مثل اینا باشید دنیا خوب می شه. داشت تعریفشون می کرد و می رفت که رسید رو پتویشان.ابراهیم چشمک زد غلامحسین و منصور پتو رو کشیدند. پاهای حاج ابراهیم رفت تو هوا. حاج علی محمد پرید و قلیونو گرفت و حاج ابراهیم رفت تو هوا و با کمر اومد رو زمین. یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم ! اینا مظلوم و آروم بودند؟!
حاج ابراهیم بلند شد ؛ دودستی کمرشو گرفت زل زد به منصور و غلامحسین و گفت : تعریفتون کردم پررو
شدید!ها! وبعد حمله کرد و افتاد به جونشون و تا می خوردند زدشون و گفت: حالا پتو بکشید.
حاج ابراهیم می زد وبچه ها هندونه می گذاشتن زیر بغلش و تشویقش می کردند.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر
نزدیک کاروان بودیم! اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت آشپزخونه . حاجی گفت: اکبر چیکار داری؟گفت : می خوام گراز بگیرم . وتا ظهر گودالی رو کند و سرشو با برگهای نخل پوشاند.منتظر بود شب بشه و گرازی بییفته تو گودال.شام که خوردیم ، اکبر کاراته گفت: بچه هابریم گرازو بگیریم! وبعد از سنگر رفت بیرون. بچه ها هم رفتند تا اکبر رو در گرازگیری همراهی کنند. نزدیک آشپزخونه بودیم که صدای آه و ناله ای رو شنیدیم. اکبر گفتصدای گراز بی زبونه. و دوید طرف گودال. نزدیک گودال که رسیدیم  صدای آدمی رو شنیدیم.اییستادیم وخوب گوش کردیم صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودالو نگاه کردیم خود آشپز بود. اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟ آشپز داد زد: آمده ام سر تو رو ببرم کلّه شق!خواسته بود استخونها رو بریزه کنار آب، افتاده بود تو گودال. جیغ داد می کرد و می گفت: اکبر کاراته!اگه دستم بهت نرسه!؟ خودم می اندازمت جلو گرازها تا درسته قورتت بدن. چرا برّ وبرّ منو نگاه می کنید؟ بکشیدم بالا، مُردم! اکبر کمک نکردهیچ؛ گفت اینم شد گرازگیری و رفت.آهای کفشامو کجا می بری!؟مقر آموزش نظامی بودیم! ساعت سه نصف شب بود. پاسدارا آهسته و آروم اومدند دم در سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم. اوّل، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن.می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طنابو بستند و خواستند کفشامونو قایم کنند؛ امّا از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنارهم . درگوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو از زیر پتو ی بالاسرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا. نوری یه دفعه از جاش پرید بالا. دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد.آهای دزد! آهای کفشامو کج
دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

شلمچه بودیم! حاجی گفت باید جاده تموم بشه . ساعت 10 شب بود که کارمون تموم شد. هوا شرجی بود وگرم.کار که تمام شد بلدوزرها رو گذاشتیم داخل سنگرها. سوار ماشین ها شدیم و راه افتادیم. من نشستم جلو آمبولانس.ماشین سرعت داشت و باد تندی می وزید داخل ماشین . پارچی جلو پایم بود دست کردم داخلش،پر از خاکشیر خشک بود . مشتم رو پر می کردم و می گرفتم دم پنجره. باد، خاکشیرها رو می پاشید به صورت بچّه ها .هر از گاهی یکی از بچّه ها می گفت: عجب گرد و خاکیه! لا مصّب باد با خودش شنم میاره!پارچ خاکشیر رو تا ته گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا رسیدیم به مقرّ . آخرین دقیقه های دعای کمیل بود. صدای گریه ی بچّه ها مقر رو پر کرده بود. دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای بکنیم و ثوابی ببریم.لامپها خاموش بود. گوشه ای رو پیدا کردیم و دور هم نشستیم. تا اومدیم جا خوش کنیم و با بچّه ها هم ناله بشیم دعا تموم شد ، بلند شدند . سلامی به ائمه اطهار(علیه السلام) دادند و برق ها رو روشن کردند.هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی  خیره خیره نگاهمون کردند و بعد از لحظه ای صدای خنده شون سنگر رو لرزوند . همگی هاج و واج به همدیگه نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم چرا به مه می خندند؟حاجی آمد جلوتر دست مرا گرفت و گفت: محسن! پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟ دوباره صدای خنده
سنگر رو پر کرد و منم مثل یخ وا رفتم .

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

مجروح که شد ، امد خانه مدتی استراحت کند . برایش تشک پهن کردم تا روی آن دراز بکشد .

ولی هربار که از اتاق بیرون می رفتم ، تشک را جمع می کرد و روی فرش می خوابید .می گفتم: مهدی جان ! تو زخمی هستی ، نباید روی زمین بخوابی ! می گفت: مامان ! دلم نمیاد بچه ها تو جبهه رو زمین می خوابن، من اینجا روی تشک بخوابم؟
راوی :مادر شهید

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

آقا مهدی و علی رجبی یک دوربین آرپی جی را از عراقی ها به غنیمت گرفته بودند .حدود 40 روز طول کشید تا آنها بتوانند دوربین را طوری تنظیم کنند که در شلیک به هدف ، احتمال خطا را به صفر برسانند . یک بار توی مانور ، آرپی جی را آوردند . کارش زیاد خوب نبود . آقا مهدی بعد از شلیک چند گلوله حوصله اش سر رفت و به مازندرانی گفت: "و چی چیه؟" دوربین را را از روی آرپی جی درآورد و به گوشه ای انداخت و بدون آن شروع کرد به زدن .
هنگام شلیک آن قدر دقت می کرد که مبادا آن را هدر دهد . می گفت: گلوله ی بیت المال رو هدر دادن ، گناه داره .

مردم از جیره شون می زنن تا اینارو برای ما بفرستنف نباید حرومشون کرد .

راوی :مرتضی مسکار

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

3 شوخی های آقا مهدی هم بامزه بود ، هم منحصر به فرد . از مجموعه نوارهای استاد انصاریان ، یک نوار گلچین از مصیبت ها ، روایت ها و احادیث ضبط کرده بود .
یک روز همه ی بچه ها را جمع کرد و گفت: بیاین این نوار آقای انصاریان رو گوش کنیم ، بریم تو حال .این دیگه آدم رو منفجر می کنه . تبلیغاتش گرفت و خیلی از بچه ها جمع شدند تا نوار گلچین شده اش را گوش کنند .
واقعا" هم جالب بود و بیشتر بچه ها را به فکر فرو برد .آقا مهدی وقتی دید حواس همه ی بچه ها به نوار است، شیطنتش گل کرد . یواشکی رفت نوار را خاموش کرد و از چادر پرید بیرون . چون می دانست اگر بماند ، بچه ها حسابش را خواهند رسید .
راوی :مرتضی مسکار (دوست شهید)

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1ـ مهدی ساعتی داشت که زنگ می زد . خواهرش فاطمه هم آن ساعت را خیلی دوست داشت . همیشه از دستش می گرفت و با آن بازی می کرد . یک شب که از مسجد آمده بود، فاطمه گفت: " داداش ساعتو می دی زنگ بزارم؟"مهدی گفت: الان نمی دونم کجاست . وقتی رفتم مسجد وضو بگیرم ، دیدم تو دستم نیست . بعد از شهادتش فهمیدیم همان شب جلوی در مسجد، زنی با یک بچه جلویش را گرفتند و از او کمک خواستند .مهدی پولی که توی جیب نداشت ، ساعت دستش را درآوردو گرفت: اینو بگیر بفروش با پولش برای خودت و بچه ات غذا تهیه کن
راوی : مادر شهید


2ـ تازه از جبهه آمده بود . خیلی خوشحال بودم . مدت ها بود که او را ندیده بودم .
ساکش را گوشه ی آشپزخانه گذاشت . هنوز چند روزی از مرخصی اش نگذشته بود که دیدم با عجله آمد به منزل ومشغول بستن ساکش شد . گفتم: مهدی چه خبره؟ می خوای برگردی؟ لبخندی زد و گفت: آره ! مگه نشنیدی ؟ امام فرمان حمله داده ، باید برم .
راوی :مادر شهید

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 5 بعد از ظهر

پدرم‌ به‌ تشکیل‌ حکومت‌ اسلامی‌ می‌اندیشیدند و به‌ این‌ منظور از سال‌ 1333 به‌منظور تربیت‌ نیروهای‌ انسانی‌ موردنیاز اداره‌ یک‌ کشور اسلامی‌، دبیرستان‌ دین‌ ودانش‌ را در قم‌ تأسیس‌ کردند و برای‌ اولین‌ بار در تاریخ‌ آموزش‌ کشور، علوم‌ قدیم‌ وجدید را با هم‌ تلفیق‌ کردند تا اثبات‌ کنند دین‌ و دانش‌ از هم‌ جدا نیستند و نیروی‌انسانی‌ کارآمد باید علاوه‌ بر سلاح‌ دین‌ و علوم‌ دینی‌ به‌ دانش‌ امروزی‌ و از جمله‌تسلط‌ به‌ زبان‌ خارجی‌ مجهز باشند. بر همین‌ اساس‌ مدام‌ به‌ دنبال‌ شناخت‌ وشناسایی‌ و تربیت‌ نیروهای‌ متعهد و کارآمد و مسلط‌ به‌ علوم‌ جدید بودند.
ملوک السادات بهشتی

دسته ها : خاطرات شهدا
نوزدهم 6 1389 9 بعد از ظهر

وقتی‌ پدرم‌ پس‌ از سالها اجاره‌نشینی‌ در قم‌ توانستند برای‌ همسر و فرزندانشان‌خانه‌ای‌ تهیه‌ کنند درست‌ به‌ خاطر دارم‌ چون‌ هنوز محلی‌ مناسب‌ برای‌ دبیرستان‌پیدا نکرده‌ بودند کلاسهای‌ دین‌ و دانش‌ از صبح‌ تا ظهر در تمام‌ اتاقهای‌ این‌ منزل‌البته‌ به‌طور موقت‌ تشکیل‌ می‌شد و ما با مادرمان‌ ناچار می‌شدیم‌ در یک‌ اتاِ بمانیم‌تا کلاسها تعطیل‌ شود و دانش‌آموزان‌ بروند بعد وارد حیاط‌ منزل‌ می‌شدیم‌. در این‌اتاقها تخته‌ سیاه‌ هم‌ بود و کلاسهای‌ درس‌ برگزار می‌شد. بعد که‌ مکان‌ مناسبی‌ برای‌دبیرستان‌ تهیه‌ شد کلاسها را از منزل‌ ما به‌ دبیرستان‌ انتقال‌ دادند.
ملوک السادات بهشتی

دسته ها : خاطرات شهدا
نوزدهم 6 1389 9 بعد از ظهر
X