معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 288993
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

کتابچه ی دعای کمیل،همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی،فرازهایی از دعا را می خواند. یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد،دعای کمیل مال شبهای جمعه است چرا شما هر روز، بعد از هر نمازی دعا می خوانی؟ گفت:«مگر انسان فقط شبهای جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست.» منبع:محمد مین یاب، ص20

هجدهم 6 1389 7 بعد از ظهر

یک روز با عباس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد چند کیلومتری مانده بود  یکدفعه عباس گفت: «دایی نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد،به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون. من خودم پیاده بقیه راه را رو میام.
پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای انکه من به زحمت نیفتم ، همه مسیر را دویده بود. 
                                                                      منبع: علمدار آسمان ص27

هجدهم 6 1389 7 بعد از ظهر

عملیات ماووت، برون مرزی بود و احتمال اسارت ، زیاد بود. گفتیم اگر پسر رئیس جمهور اسیر شود، دشمن حسابی سوء استفاده تبلیغاتی خواهد کرد. تصمیم گرفتیم منصرفش کنیم، اما فایده ای نداشت.یکی پیشنهاد داد چون بدون عینک نمی بیند، پس...
کسی مامور شد و یواشکی ! دسته های عینکش را ششکست. موقع عملیات، دیدیم باز آن جلو ایستاده.جای دسته های عینک، از نخ استفاده کرده بود. حق داشت.
بچه ی همان پدری بود که بی اعتنا به پست و مقام، در اوج خطر به قلب دشمن می زد و مثل شیر مقابلشان می ایستاد.
                                                          منبع:کتاب خاطرات سبز، ص  138                                

هجدهم 6 1389 7 بعد از ظهر

مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.هوا خیلی سرد بودف ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد. همان رئز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشتف بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگمف دعوام نمی کنی؟ گفتم نه مادر، مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه های مدرس مون با دمپایی میاد. امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره.
منبع:ساکنان ملک اعظم، منزل امیرعباسی، ص 5

هجدهم 6 1389 7 بعد از ظهر

با اینکه ما خودمان به پول آدامس فروشی نیاز داشتیم، ولی گاهی اوقات علی اجازه نمی داد من یا خودش فروش کنیم. وقتی می دید بچه ای از خودش فقیرتر است و وضع وحالش از ما بدتر است، او را جلو می فرستاد و می گفت:«تو برو و تو اون ماشین، ادامس و شکلاتت را بفروش!»
خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد. من از این کار علی خیلی خوشم می آمد. با اینکه علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود ، من همه کارهایش را بی برو برگرد قبول داشتم. می دانستم درست عمل میکند.
                                          به نقل از خواهر شهید علی حسینی، کتاب دا، ص 51

هجدهم 6 1389 7 بعد از ظهر

راه مدرسه اش دور بود. همکلاسی هایش با ماشین می رفتند. آن موقع ، روزی دوازده ریال پول تو جیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود. با اینکه پول کمی بود اما این بچه، هیچ وقت شکایتی نداشت. مدتی که گذشت، متوجه شدیم که اسدالله، زودتر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می رود و تا مدرسه ، پیاده روی می کند. علت کارش را متوجه نشدیم تا اینکه یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا و درمانش در خانه نبود. وقتی اسدالله متوجه این موضوع شد، رفت ومقداری پول آورد و گفت: «این ها را برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم.»طفلی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوازده ریال را هم پس انداز کند!
                                                   منبع:شهیدان اینگونه بودند، ج 1، ص 38

هجدهم 6 1389 7 بعد از ظهر

توی بحبوحه ی عملیات یکدفعه تیربار ژ-3 از کار افتاد!گفتیم چی شد؟پسر گفت:شلیک نمی کنه.نمی دونم چرا؟ وارسی کردیم تیربار سالم بود.دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده. تیر خورده بودونفهمیده بود!با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن. بعد از عملیات دیدیم ناراحته.انگشتش را باندپیچی کرده بود.رفتیم بهش دلداری بدیم.گفتیم شاید غصه ی انگشتشو می خوره.بهش گفتیم:
بابا بچه ها شهید می شن!یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!گفت:ناراحت انگشتم نیستم.از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم.
                              منبع:کتاب نوجوان-مجموعه ی آسمان مال ان هاست.ص66

هجدهم 6 1389 7 بعد از ظهر

می گفتند «کلاس فلسفه گذاشته» با خودم گفتم : جبهه و فلسفه؟ فلسفه درس می دهد؟ باز می گفتند: استاد دانشگاه است. با خودم می گفتم می موند همان جا. از جنگیدن چی  می دونه؟ترکش پایش را قطع کرده بود. صدام کرد، خونریزیش زیاد بود. کسی هم کاری نمی توانست بکند گفت: «این بیسکویت ها که توی صبحگاه می دادند...»گفتم : خب؟ پیش خودم فکر کردم بیسکویت می خواد توی این حال؟ گفت : من یه بار بردم برای دخترم. اشکال نداره؟ چی بگم؟ گفتم سهمیه خودت بوده؟ گفت آره.گفتم انشاالله که اشکال نداره. انگار منتظر همین جواب من بود.
                                                                       منبع: روزگاران ، کتاب خاطرات

هجدهم 6 1389 6 بعد از ظهر

گاهی می گفتند برای بچه ها از شهدا صحبت کن. من این بیت را می خواندم :
« بیا عاشقی را رعایت کنیم         ز یاران عاشق حکایت کنیم»
بعد از مدتی دست گرفته بودند تا من را می دیدند، می گفتند بیا عاشقی را رعایت کنیم. می خندیدم که «شهید بشم گریه تون هم می گیره.»
انگار مادرهای عراقی هجده سال پیش ، همه چهارقلو زایده بودند. این همه نیرو توی یک کانال؟
روبه رو هم پر ازز تانک. اسرا را انتقال دادیم عقب.
آرپی جی را که زد، جاش را عوض نکرد، فقط اسلحه را عوض کرد. داشت با تیربار شلیک می کردکه با توپ مستقیم زدندش. یکی از بچه ها گفت: "فلانی! بیا عاشقی را رعایت کنیم."
                                                                       منبع: روزگاران، کتاب خاطرات

هجدهم 6 1389 6 بعد از ظهر

هم خوب درس می خواند و هم کار می کرد.خیلی از هم سن و سالهایش، بدون توجه به اوضاع مالی خوانواده شان، خرج درس هم نمی خواندند. طوری بود که بچه های سال دوم – سوم راهنمایی هم می آمدند مشکلات ریاضیشان را پیش محمود حل می کردند. از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده، استفاده می کرد. روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیر کبیر بگذارند. رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرفی کرده بود تا به این وسیله ، پولی به دست بیاورد و کمک خرج ما باشد.
                                                                     منبع:گردان نیلوفر، ص17

یازدهم 6 1389 12 صبح

 

شهید دکتر احمد رحیمی

احمد از نظر درسی جزو دانش آموزان ممتاز مدرسه بود.

سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، مسولین مدرسه می خواستند کلاس رو مثل دانشگاه ها مختلط برگزار کنند. ما به این مسئله اعتراض کردیم، خیلی از بچه ها هم بی خیال این مسئله شدند، اما در اراده و اعتقاد احمد ذره ای خلل وارد نشد، احمد سر کلاس ها اعتراض خودشو اعلام می کرد، معلم ریاضی هم به مدیر گفته بود اگر رحیمی سر کلاس من بیاد دیگه درس نمیدم، با اینکه حق با احمد بود.

احمد اون سال درس ریاضی را غیرحضوری خوند و حاضر نشد ایمانش را بفروشه، و همان سال با معدل 19 به بالا دیپلم گرفت و در پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد.

منبع: فلاکیان/ص103

نهم 6 1389 12 صبح

هرچقدر به بچه ها می گفت:«کم توقع باشید»، خودش چند بابر رعایت می کرد. مادرش می گوید: علی آبگوشت نمی خورد. یک بار که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می شستم.آمد و گفت:عزیز گشنمه. ناهار چی داریم؟ گفتم: آبگوشت، علی جان. ببخشید، کار داشتم، وقت نکردم چیز دیگه ای درست کنم. بچه ام هیچی نگفت. می دونستم آبگوشت دوست نداره. سرش را پایین انداخت و رفت توی آشپزخانه. دنبالش رفتم. دیدم کتری را پر کرد و گذاشت روی چراغ و چایی دم کرد. بعدش چایی رو شیرین کرد، با نون خورد و رفت خوابید.     
                                                  
منبع:خدا می خواست زنده بمانی،ص 160

نهم 6 1389 12 صبح
X