معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 288969
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

50ـ یادمان شهدای هویزه ، هنوز از امکانات مطلوبی برخوردار نبود . حتّی برای وضو باید از آفتابه ها استفاده می کردیم . منتظر حاجی ایستاده بودیم . هرچه صبر کردیم دیدیم انگار خیال آمدن ندارد . نگرانی و کنجکاوی باعث شد تا به سمت سرویس های بهداشتی بروم . دیدم پاچه هایش را بالا زده ، دانه دانه آفتابه ها را پر می کند،می برد و همه جا را خوب می شوید .

51ـ بالا سر شهدای گمنام در کوه خضر نشسته بودیم .برایم سؤال بود که چرا وقتی روی این خاک ها می نشینیم ، احساس خوبی پیدا می کنیم؟جوابش حکیمانه بود:« جسممون از خاکه ؛ بعضی وقتا لازمه سراغی از اصالت خودمون بگیریم. انس با خاک باعث آرامش می شه .»

52ـ تنها هم که بود برای خودش روضه می خواند .همه کارهایش را همین طوری پیش می برد . گاهی ، مکانی که برای گروه  تفحّص سیره شهدا اجاره کرده بود کوچک بو؛ امّا همان جا با همکاری دوستان، گوشه ای را انتخاب می کرد و در و دیوارش را گونی می چسباند می گفت: گونی بوی سنگر می ده .روی پارچه های گونی را پر می کرد از چفیه و سربند و عکس و پوستر شهدا . اسمش را هم گذاشته بود«دارالذّکر»
از راه می رسید می رفت آن جا و نماز می خواند. از مهمان هایی هم که می آمدند می خواست دو رکعت نماز آنجا بخوانند. می گفت: نمیشه آدم از سیره ی شهدا بگه و خودش اون طور نباشه... توسّل ، کمیل، زیارت عاشورا و...هم چاشنی کارش بود . می گفت: بچّه ها اگه حاجتی دارین برید از شهدا بگیرین. هرجا را می خواست برای گروه اجاره کند ،اول نگاه می کرد که گوشه ی خلوتی دارد یا نه!

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر

47ـ یک بار حرف دلم را زدم:«خیلی ها موقعیّت تو رو دارند ولی تونستند ماشین و خونه ردیف کنند . لااقل به خاطر زن و بچّه ات  یه کاری بکن .به فکر اونها باش . خسته نشدی از این همه مستاجری...؟!از نگاهش یکّه خوردم . خواهر! می خوای منو به دنیا وابسته کنی؟

48ـ همیشه در کار منزل کمک می کرد، به خصوص وقتی مهمان داشتیم . معتقد بود در حدّ آن چه که در منزل هست باید به مهمان
خدمت کرد. برای جمع کردن سفره همیشه اولین نفر بود که پیش قدم می شد . از تشریفات و تجملات بیزار بود . امّا در حدّ توان برای رفاه خانواده اش تلاش می کرد .

49ـ در طلائیه قدم می زدیم . صحبت هایمان جدّی بود . وسط بحث، ناگهان چشمش برقی زد . رفت آن طرف تر . خم شد و زباله ای را که روی زمین افتاده بود با دست برداشت. گفتم: حاج آقا شما چرا زحمت کشیدین؟ می گفتین ما در خدمت بودیم... لبخندش زیبا بود؛ امّا کلامش از آن زیباتر:«ما خدّام زاده ایم...اینجا هم حریم خداست .» (پدران ایشان همگی از خدّام حریم رضوی بوده اند.)

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر

44ـ در اردوگاه شاندیز مشهد بودیم. صبح به اتاقش رفتم تا بیدارش کنم . دیدم روی موکت نازک و سفت، دراز کشیده و چفیه ای را روی صورتش انداخته است. وقتی بیدار شد به اعتراض گفتم: حیف این تخت و پتو نیست که روی زمین خوابیدی؟ تبسّمی کرد و گفت: بدنم به این چیزها عادت نداره . ناخودآگاه گفتم: شما باید شهید می شدی، تعجّب  می کنم چرا جا موندی! با حالتی از حسرت و افسوس گفت: دعا کنید من و خانواده ام همگی شهید بشیم .

45ـ به راحتی مهمان دعوت می کرد و می برد سرسفره . خیلی بی تکلّف بود . هرچه خانه داشتند می آورد جلو. غذای باقیمانده  از گذشته و...گاهی بچّه ها را می فرستاد سر کوچه برای مهمان ساندویچ فلافل بخرند . همکارانش که به منزل او رفتند ، سیب  زمینی پخت به عنوان شام . با زعفران خوشگلش کرده بود و با نان آورد جلوی مهمان ها . غذای سفره اش همیشه به اندازه  بود ، همیشه سیر می شدند .

46ـ شش فرزند داشت . تازه داشت به میانسالی می رسید. شوخی می کرد و می گفت: به حضرت موسی بن جعفر(ع) اقتدا کرده ام . تا آخرش هم مستاجر بود. به قول خودش فوق دکترای خانه به دوشی داشت. اجاره اش که سر می آمد؛ خیلی که وقت می گذاشت روزی یک ساعت دنبال خانه می چرخید . بقیه وقتش را صرف شهدا می کرد .آن ها هم خوب هوایش را داشتند . (آن حضرت بیش از بیست فرزند داشته اند.)

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر

41ـ بانک خیلی شلوغ بود.جلوی باجه ی صندوق، صف فشرده ای شکل گرفته بود. اعصاب همه به هم ریخته بود. نفر جلویی، کارش که تمام شد آن قدر عجله داشت که رسید را جا گذاشت. همه دیدند امّا خیلی ها به روی خودشان نیاوردند. من وچند نفر دیگر با صدای بلند داد زدیم: آقا...قبضت...رسیدت جا موند...آقا در آن شلوغی فریادمان به گوشش نرسید. ته قلبم راضی بودم که برخلاف خیلی ها به جای سکوت به وظیفه ی انسان دوستانه ام! عمل کرده ام . یک آن متوجه کسی شدم که به سرعت از صف خارج شد، رسید را برداشت و دوید یبرون بانک. ما چند نفر به هم نگاه کردیم. لبخندی زدیم تا شاید شرمندگی مان را بپوشاند.دوست داشتم چهره اش را ببینم . خودش بود. همان روحانی خوش مشربی که همیشه می خواند « نسال الله المنازل الشهداء »

42ـ مهم نبود قبلا" او را دیده باشد یا نه. چنان در آغوشش می گرفت که انگار سال هاست او را می شناسد . این طوری در دل همه  جا باز می کرد. می گفت: مؤمنین در «عالم ذر» با هم آشنا بودند.

43ـ تابستان بود . برای فعالیّت های فرهنگی و تبلیغی به شاندیز مشهد رفته بودم . او دائم کار می کرد تا اسباب راحتی همه را فراهم کند. می دانستم فشار زیادی به او می آید. امّا هر بار که می خواستم گوشه ی کار را بگیرم طوری وانمود می کرد که انگار دیگر کاری باقی نمانده است. وقتی برای گردش به باغ های اطراف می رفتم، متوجه می شدم که دوباره دست به کار شده است .

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر
21. شده بود معاون تربیتی مرکز جهانی علوم اسلامی . همان اول شروع کرد به سفارش ساخت فیلم با گلچینی از سخنان امام ، رهبری و صحنه های دفاع مقدّس. سی دی ها را همراه کتاب و چفیه و...می داد دست طلبه هایی که می خواستند به کشورشان سفر کنند. این طوری می خواست چهره ی انقلاب را به نقاط مختلف دنیا بشناساند. اردوهای مناطق جنگی را در آن جا هم سرو سامانی داده بود .در ازای حقوقی که می گرفت ، آنقدر خودش را مسئول می دانست که به کار در ساعت های اداری بسنده نمی کرد .گاهی مستخدم ها و نگهبان ها کلید را تحویلش می دادند و می رفتند . معاونت مرکز جهانی ، موقعیت شغلی خوبی به حساب می آمد. با این حال ، مدّتی بعد استعفا داد . روز آخر رفت و پول تلفن ها و... را حساب کرد تا دینی در گردنش نباشد . 22. بعد از آن دیگر هیچ سِمَت پیشنهادی مانند امامت جمعه شهرها، نهاد رهبری در دانشگاه ها ... را نپذیرفت . معتقد بود در کارهای تبلیغی توانایی بیشتری دارد .23. جلسات فن خطابه هم راه انداخته بود . به کلاس های درس اکتفا نمی کرد . می خواست سنگ تمام بگذارد .بعضی  وقتها شاگردهایش را هرهفته به خانه اش می برد، شام می داد و ایرادهایشان را برطرف می کرد . 24. با همه نوع سلاح آشنایی داشت؛ سبک و سنگین . وقتی پرسیدم کدام اسلحه ازز همه بهتراست؟ گفت:میکروفون .25.هروقت می خواستیم کسی را جذب کنیم، صبر می کردیم تا وقتی که حاجی منبر دارد .پای صحبت هایش که می نشست، خودش مسجدی می شد . 26. می گفت: پدربزرگم مسئول ثبت و ضبط چراغ های حرم امام رضا (ع) بود؛ برای همین هم بهش می گفتند: «ضابط» ما هم می خوایم ـ اگه خدا بخواد ـ ضابط چراغ های خمینی باشیم . 27.سال 72 ـ 71 بود . کاروان های راهیان نور هنوز عَلم نشده بود. یک لشکر آدم آدم را
یازدهم 6 1389 3 بعد از ظهر
8. از هندوستان برای ما نامه می نوشت. آنچه غریب بود سن و سالی هم نداشت. باید با مشکلات، دست و پنجه نرم می کرد. از مشکلاتش هم می نوشت؛ امّا با زبان طنز. این طوری کمتر دلواپس می شدیم. 9. حضور در دانشگاه دهلی و دوتی با برو بچّه های انقلابی، فرصت خوبی بود تا با انقلاب ایران بیشتر آشنا شود. تصمیمش را گرفت دیگر معطل نکرد. یک روز صبح با منزل تماس گرفت همه تعجّب کرده بودند. آمده بود مشهد! آنقدر عجله داشت که وسایلش را نیاورد. پایش که به خانه رسید، اعلام کردند رژیم سلطنت سرنگون شده بود. درست روز 22 بهمن بود . قصد بازگشت نداشت . 10. کمتر او را می دیدم . خودش را وقف انقلاب کرده بود . جلسه می گذاشت و کارهای فرهنگی انجام می داد. جایی را گرفت و وسایل ورزشی جور کرد و ریخت داخل آن! جوان ها را حسابی مشغول می کرد. با این روش، انجمن اسلامی محل هر روز عضو جدیدی داشت. خیابان فلسطین ان موقع خیابان کاخ بود. چند خانواده ی ساواکی و طاغوتی و بهایی و... هم در محل ساکن بودند. عبدالله ، فضای منطقه را عوض کرد. تعداد شهدا و رزمنده های این خیابان چشم نوازی می کند.  11. امام گفته بود سعی کنید دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه بگیرید! ابتکار خیلی جالبی به خرج داد؛ هربار یکی از بچّه ها سحری آماده می کرد و صبح پیش از نماز به مسجد می آورد. این طوری آنهایی هم که در منزل مشکل تهیه سحری داشتند، توفیق روزه نصیبشان می شد. یواش یواش پای برخی اهالی محل هم به این سفره ها باز شد . 12. می گفت: دوست دارم زندگی ای داشته باشم که اگه کسی به فرش زیر پام نیاز داشت، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد پدرش به او یک قالی ماشینی هدیه داد. آن را به نیازمندی بخشید و برای خودش موکت خرید. 13. افشین هم اسم بدی نبود؛ ام
یازدهم 6 1389 3 بعد از ظهر

1. سن و سالی نداشت . سرسفره اگر کسی غیبت می کرد، بلند می شد و از اتاق بیرون می رفت.

2. ظرف نفت را گذاشتم توی صف و رفتم دنبال کارم. وقتی برگشتم، ظرف مارا دزدیده بودند. نزدیک بود نوبتم را از دست بدهم. چشمم به پیت حلبی زنگ زده ای افتاد که یک گوشه رها شده بود. همان را برداشتم . نفت را که به خانه بردم سرو صدای عبدالله درآمد! هرچه گفتم مال ما نو بود، به خرجش نرفت. می گفت:حرومه...ظرف را بردم گذاشتم سر جایش .

3. بچّه بود هنوز. با شیرین زبانی های خودش تو دل راننده جا باز کرده بود. دیگر، اتوبوس اوّل وقت برای نماز نگه می داشت.

4. باید با اتوبوس به مدرسه می رفت. ترجییح می داد بعضی وقت ها پیاده روی کند. پول تو جیبی هایش را جمع می کرد و برای خواهرش چیزی می خرید تا خوشحالش کند.

5. نه سالش بود. دوست داشت او را هم با خودشان مسافرت ببرند. نذر کرد نمازهایش را اوّل وقت بخواند. حاجتش را گرفت .

6. با بچّه های محله ی همجوار، مسابقه ی فوتبال داشتیم. هنوز بازی شروع نشده بود که دید وقت نماز شده. خودش ایستاد جلو! نماز جماعتش به دلمان چسبید؛ هر ده تیم کنار هم.

7. سه کلاس را در یک تابستان خوانده بود. پانزده سالش بود که دیپلم گرفت. پدر، دستش را گرفت و برد هندوستان. شد دانشجوی رشته شیمی (گرایش داروسازی) دانشگاه دهلی .

یازدهم 6 1389 3 بعد از ظهر
X