دشت می بلعیدکم کم ، پیکر خورشید را برفراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند پیکر از بوریا عریان تو خورشید را
چشم های خفته در خون شفق را وا کنید تا ببیند کهکشان پر پر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشترها چه غمگین و پریشان می روند برفراز نیزه می بینم سر خورشید را
سعید بیابانکی
نیزه را سرور من بستر راحت کردی شام را غلغله صبح قیامت کردی
به لب تشنه ات آن روز اشارت می کرد خاتمی را که در انگشت شهادت کردی
عقل می خواست بمانی به حرم ، اما عشق گفت بر نیزه بزن بوسه ، اجابت کردی
بانگ لبیک که حجاج به لب می آرند آیه هایی ست که بر نیزه تلاوت کردی
اکبر و قاسم و عباس کجایند ، کجا ؟ عشق! چون این همه را بردی و غارت کردی !
چیست در تو ؟ همه امروز تو را می جویند این تن بی سر سرور ! چه قیامت کردی !!
باز من ماندم و صد کوفه غریبی ، هیهات گرچه آزاد مرا تو ز اسارت کردی
محمد علی عجمی
خاطرات یک حکایت بشنوید
دردهای بی نهایت بشنوید
روزگار وصلت و هجران یار
جنگ بود و عاشقان بی قرار
سوختن ، پرداختن ، جان باختن
درد را با سوز و سازش ساختن
شور بود و زخم آتش پاره ها
سینه بود و ترکش و خمپاره ها
بی ریایی بین ما یک رسم بود
عشق بود و درد بود و خصم بود
اشک بود و غربت پروانه ها
تیر ، هم آغوش آن دردانه ها
سینه ها شان خاکی و خاکستری
دیده های آسمانی ، عنبری
شکوه ها و نای نی را دیده ام
روزگاری جام می را دیده ام
یا ایامی که با قلب جدا
عشق بازان ، سر جدا ، پیکر جدا
کاش ما هم آفتابی می شدیم
نی اسیر هر سرابی می شدیم
زخم هم از ما شکایت می کند
از جدایی ها حکایت میکند
گفت روزی بین ما اسرار بود
لا فتی الا علی سردار بود
مثنوی اکنون چه می خواهی بگو ؟
تو ز احوالم که آگاهی بگو
باز سری در دلم سر بسته است
این دل وامانده امشب خسته است
خسته از نامردمان پست و دون
کیسه دوزان شقی ، غافل ز خون
عاشقی ، مستانگی ها گم شده است
همت و مردانگی ها گم شده است
آخر اینجا دست ها ، یکدست نیست
در خرابات دل ما ، مست نیست
این کلام آخر فرباد ماست
آخرین فریاد ما در یاد ماست
عاشقی درد هزاران پاره هست
عشق در رفتن ، هزاران پاره هست
بنگرید اینجا که ما وامانده ایم
دست ما گیرید ، ما جامانده ایم
کشت ما را داغ یاران کمیل
همت مردان گردان کمیل
اشک سرداری که با سوز و گداز
سینه های آسمان را کرد باز
گرچه اینجا یک ظهور دیگر است
مثنوی گفتن حضور دیگر است
جانباز اسماعیل یکتایی لنگرودی
مثل حقیقتی که سال هاست با من است
حس نگاهت ،
سال هاست که با من است ،
اما من گنگم ، ماتم ،
در کوچه های سرگردانی
ـ عقل و ادراک .
من کودکم که گریه می کند .
در آغوش نامادری زمین ،
آه ، حس بلوغ بشر ، کاش مرا به خودم می آورد
تا حقیقت نامت را
دریابم .
فاطمه کریمی فر ـ فریدونکنار
نخلهای بی حرکت ، نخلهای بی سر
بوی خاک و خون
و حصار بی حس شهر
که با صدای پا ، یا تیری می شکند
گریه کودک بی مادر
و مادر بی کودک
و چشمان مضطرب که صدای شب را در خود جای
می دهد
و تا روزی شکسته شود شب شوم
پوتین های کثیف
خاک پاک را آلوده می کند
باید که شکسته شود له شود پای دشمن ، قلب سنگ
دشمن
و اما ، می آیند از کرانه های نور
با امواجی از عشق می خوانند
آیه های سبز عشق
و اینان مقلدان کوی دل هستند
که پرده شب را پاره خواهند کرد
باز شد درهای فتح
و این بار
پا می گذارند یاران سرخ
با آیینه
با یک بغل ایثار و شهامت
و تبسم
قفل لب را باز می کند
چقدر زیباست آزادی و سرافرازی
صدایی از دریا
با خروش ، بدون تأمل
خبری بر تمامی باغ
برای تمام مردم
شهر شهیدان ، شهر خون
ـ خرمشهر ـ آزاد شد.
سید محمد رضا - ک
باز امشب، بازبان لاله، من
ازهوای جبهه می گویم سخن
باز امشب،جبهه های آشنا
خاطرات عشق بازی باخدا
من،همانم.من،همان سنگرنشین
عاشق خورشیدواران زمین
خاطرات جبهه دارم در سرم
یاد یاران، یاد هر همسنگرم
جبهه بود و ساقی و جام بلا
جبهه بود و شور و شوق کربلا
من،سرِخونین یاران دیده ام
سَر،به نی، از سربداران دیده ام
دیده ام من پیکر بی دست و سر
تشنه لب،رزمنده ای با چشم تر
دیده ام گلها،که پرپر می شدند
یک به یک،یاران.کبوتر می شدند
شهیدان،عاشق روی خدایند
به فکر گفتن قالوا بلایند
شهیدانی که نورآهنگ رفتند
حدیث تازه ای از کربلایند
شهیدان قلم در عرصه ی جنگ
به طوفان ، دیگران را ناخدایند
قلم،تنها پر پرواز عشق است
به اوج عاشقی درد آشنایند
به سر عمامه ای از نور ایمان
علی را در شهادت مقتدایند
شهیدان چون پرستو پر کشیدند
پرستوهای ما، اهل سمایند
حسن مهاجر نیشابوری ـ گرگا
سلام ای جوانمرد ، مردان مرد
که خواندم شما را صبوران درد
چه آهی که در سینه ها داشتید
چه سودا که با ناله بگذاشتید
چه زخمی شما را شکست انتظار
که بوده است از جبهه ها یادگار
شما یادگاران جنگید و بس
شما نور بودید و ما هم سپس
نشستیم در این شب خاطره
که افتاده در کار ما صد گره
شما با غم و درد سر کرده اید
کبوتر،کبوتر،سفر کرده اید
بدون شما شهر ما بی صفاست
که این شهر مدیون لطف شماست
نگویید این شعر ، شرح غم است
ز عشق شما هر چه گویم کم است
خدایا به قلبم تو بگذار اثر
بیا و مرا تا شهیدان ببر
محسن محمود زاده(شاهد) - قائمشهر
(1)
خورشید هزار پاره ی عشق تویی در وسعت دل، ستاره ی عشق تویی
مشتاق، به دشتِ دلِ ما می تازی پر شور ترین سواره عشق تویی
(2)
آن روز که سرشار ز گل ها بودی در جوشش عشق چشمه ی لا بودی
از حنجره ات شفق شفق خون می ریخت خورشید هزار پاره ما بودی
دیشب برای آخرین دیدار در آسمان تصویر چشمت بود مفهوم باران در خزان من زندانی تعبیر چشمت بود تک برگ های خشک پاییزی از پیش چشمانم گذر کردند با کوله باری از صبوریشان تا بی نهایت ها سفر کردند از جاده ی شب های تنهایی آنقدر رفتی تا گمت کردم از لابه لای ابرها برگرد آیینه ای از صبح آوردم من در عبور از کوچه ها، اکنون تکرارها را می برم از یاد در سرزمین پاک چشمانت پر می شوم از درد های شاد سیده زهرا حجازی ـ نوشهر
زبس که بی غم و احساس درد و بی عارم من از مترسک اندام خویش بی زارم کسی که بال و پرم بود رفت و من ماندم همیشه در نظرم بود رفت و من ماندم کسی که خاطره های مرا رقم می زد و با تبسّم خود پشت پا به غم می زد همیشه دفتر نقاشی قشنگی داشت مداد رنگی احساس او چه رنگی داشت! شروع دفتر نقاشی اش کبوتر بود همیشه شوق پریدن در او مصور بود اگر چه دیر به یاد عزیزت افتادم مرا ببخش خطا کردم آدمی زادم تو رفته ای ولی پای عشق من لرزید تو پر گشوده ای اما دو بال من خشکید به رغم نام صبورت شتاب می کردی و خواهش من خود را جواب می کردی صدای پای تو اما در این حوالی هست نگاه سبز تو در بوته های شالی هست بیا که چشمه ی شعرم دگر نمی جوشد و قامت دل من جز سیه نمی پوشد کتاب ودفتروتحصیل بی توبی رنگ است تمام جمعه ی تعطیل بی تو بی رنگ است ولی الله پاشا ـ نو
تو را مرور می کنم ، در امتداد سال ها بیا که باورم شود ، تویی در این خیال ها برای بغض ها ی من ، ستاره گریه می کند و من چقدر عاشقم ، به آبی زلال ها من از تو می نویسم و قلم که ناله می کند به انتظار می رود ، مجال شرح حال ها نشسته زخم روزگار ، روی شانه های من و دل چه زود می شود ، همایش ملال ها کمی نگاه می کنم ، به پت پت نگاه تو اگر چشم های تو ، پر است از سؤال ها کنار رود خانه ای ، پر از دعا ی نسترن دوباره آه می شوم ، من از عبور بال ها نعیم ذبیحی ـ زیرآب
گل شد بر آمد پیکرم آهسته آهسته
انگار دارم می پرم آهسته آهسته
انگشترم ، مهرم ، پلاکم ، چفیه ام ، عطرم
پیدا شداز دور و برم آهسته آهسته
آهسته آهسته سرم از خاک می روید
از خاک می روید سرم آهسته آهسته
جز نیمه ای از من نمی یابید ، روزی سوخت
در شعله نیم دیگرم آهسته آهسته
امروز بعد از سالها زاییده خواهد شد
ققنوس از خاکسترم آهسته آهسته
خوابیده ام بر شانه ها و می برندم … نه
تابوت را من می برم آهسته آهسته
آن پیر زن ، این زن به چشمم آشنا هستند
دارم به جا می آورم آهسته آهسته
خواندم ، پدر خالی است جایش ،
این خبر می ریخت
از چشم های خواهرم آهسته آهسته
دیگر برای آستین بالا زدن دیر است
این را بگو با مادرم آهسته آهسته
مهدی فرجی ــ کاشان
آری، انگار آسمان، تنهای تنها مانده است.
غصه هایت، صادقانه، در دلم جا مانده است.
عاشقان رفتند، مفهوم صفا، کم رنگ شد
زندگی با عاشقی، در حد رویا مانده است
رفتی اما در دلم جاوید ماندی تا ابد …
گم نگشتی، عشق تو، پیدای پیدا مانده است
بر نمی گردی، همان جا بهترین ماوای توست
چشم من، در انتظار و خستگی وامانده است
ای پرنده ، پر بکش ، پرواز کن ، اوج تو را
آسمان با هیبتش ، غرق تماشا مانده است
استخوانت همدم خاک وهم آوای زمین
نقش تو در قاب اما ، خوب و زیبا مانده است
*حانیه نقوی ــ ساری
می ترسم اگر دوا بگیرم بروم
با دست شما که پا بگیرم بروم
ای خوب ! به خواب من نیا امشب هم
می ترسم اگر شفا بگیرم بروم
مرتضی اخوتی