معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 288979
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

قبل از آن ، دیدار با خانواده های شهدا بود که کمی طول کشید و یک ربع تاخیر پیش آمد. آن عالم از علت تاخیر جویا شد و آقا توضیح داد که در جریان دیدار با خانواده های شهدا در یکی از محله ها متوجه شدند خانواده شهید دیگری هم در آنجا زندگی می کند که سرزدن به آن ها، باعث این تاخیر شد.
آن عالم به کنایه گفت: این کارها برای جذب قلوب بد نیست! آقا نگاهی به او انداخت و با جدیت پاسخ داد: اسمش را هرچه دوست دارید بگذارید ولی بدانید اگر این خانواده شهدا و خون های پاک عزیزانشان نبود،این عمامه بر سر من و جنابعالی قرار نداشت.
منبع:حجت الاسلام موسوی کاشانی
کتاب خاطرات سبز ص 143

دیدار با ولی نعمتتان قرار بود تشریف ببرند منزل یکی از علما.
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

خیلی جدی به راننده گفت: بایست! کمی ناراحت به نظر می رسید.بلافاصله رو به من کرد و فرمود: از ماشین دومی به بعد یا به اهواز بر می گردند و یا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهایی بیایند. چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند؟ وقتی من که رئیس جمهور هستم با یک کاروان ماشین حرکت کنم، دیگران سرمشق می گیرند و این کار، رسم می شود. برای من دو محافظ در یک یا دو ماشین ،کافی است.
سردار شهید شوشتری کتاب در سایه خورشید ص۸۹

بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

من به توصیه امام عمل کرده ام ! اغلب وصیت نامه های شهدا که به دستم رسید را خوانده ام .ما واقعا" از این وصیت نامه ها درس می گیریم . آن جوان، خطش هم به زور خوانده می شود؛ اما هر کلمه اش برای من و امثال من یک درس راهگشاست که خیلی استفاده کرده ام. چیزهای عجیبی است. اینجا معلوم می شود که درس علم و علوم الهی، پیش از آن که به ظواهر و قالب های رسمی وابسته باشد، به حکمت معنوی وابسته است...
منبع:حدیث ولایت جلد 8، ص 43

بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

من به توصیه امام عمل کرده ام ! اغلب وصیت نامه های شهدا که به دستم رسید را خوانده ام .ما واقعا" از این وصیت نامه ها درس می گیریم . آن جوان، خطش هم به زور خوانده می شود؛ اما هر کلمه اش برای من و امثال من یک درس راهگشاست که خیلی استفاده کرده ام. چیزهای عجیبی است. اینجا معلوم می شود که درس علم و علوم الهی، پیش از آن که به ظواهر و قالب های رسمی وابسته باشد، به حکمت معنوی وابسته است...
منبع:حدیث ولایت جلد 8، ص 43

بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر
به طور کلی در عهدنامه های گذشته ، پس گرفتن بخشی از خاک ایران ( خرمشهر ) در صورتی نتیجه می داد که بخش دیگری از آن ( سلمانیه ، هرات یا .... ) به دشمن واگذار شود و این به خاطر آن بود که عنصر تعیین کننده در آزادی خرمشهر ، توافق قدرت های بزرگ ( مثل روس و انگلیس ) و اصطکاک و اشتراک منافع آنان بود نه قدرت داخلی و مستقل ایران . خرمشهر در جنگ تحمیلی نیز اشغال و آزاد شد اما این بار خرمشهر یک نقطه ی عطف است ، نه تنها در جنگ تحمیلی بلکه در تاریخ ایران . خرمشهر دو حماسه را در خود جای داده است : 1-حماسه ی مقاومت خرمشهر 2- حماسه ی ازادی خرمشهر . ازادی خرمشهر یک حماسه بزرگ است . زیرا به ملتی آموخت که می توانند شکست را مقدمه ی یک پیروزی فراموش نشدنی قرار دهند و باز هم عزت ، استقلال ، آزادی و تعیین سرنوشت را تجربه کنند . اما در مقایسه ، اولی عظمی تر و تعیین کننده تر است . اصولا وقوع حماسه ی دوم مرهون وقوع حماسه ی اول است . پس از فتح خرمشهر ، شرایط برای اتمام جنگ مهیا نبود . بعد از باز پس گیری خرمشهر، منطقه با حمله ی اسرائیل به جنوب لبنان رو به رو شد و وقفه ای در ادامه ی جنگ پیش آمد و نیروی ایران متوجه جنوب لبنان بود ، اما زمانی که احساس شد فتح خرمشهر به تنهایی برای ریشه کن کردن تجاوز و به دست آوردن حقوق ایران کافی نیست ، شعار " ادامه ی عملیات و دفاع " تا تنبیه متجاوز و ریشه کن کردن تجاوزگر مطرح شد . البته از دید دیگری نیز می توان به این مسئله نگاه کرد . پس از آزادی خرمشهر این خوش بینی قوت گرفت که جنگ به زودی پایان می پذیرد ، اما چنین نشد و جنگ شش سال دیگر هم ادامه یافت . امروزه برای بسیاری هنوز این سوال مطرح است که چرا به جنگی چنین هولناک و زیانبار زودتر پایان داده نشد ؟ در این باره نظرا
دسته ها : مختصری از جنگ
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر
عوامل متعددی در به پایان رسیدن جنگ دخیل بودند که در این جا به برخی از آنها اشاره خواهیم کرد . الف : مهمترین دلیل پایان جنگ را باید در ناکامی صدام و هی پیمانان غربی او در رسیدن به اهدافشان جستجو کرد . موقعیت برتر نظامی ایران در طی سالهای آخر جنگ ، عراق و حامیان آن را به وحشت انداخته بود. ب: مردمی شدن جنگ : ایمان و اعتقاد راسخ رزمندگان ایران به حمایت از انقلاب اسلامی موج عظیم مردمی که در کالبد " بسیج " برای دفاع از کیان نظام جمهوری اسلامی ایران طی 8 سال حضور مداوم در جبهه برتری بر ارتش عراق را حفظ کردند . ج : پذیرش قطعنامه 598 از جانب ایران : قطعنامه 598 عاری از اشکال نبود اما نسبت به سایر قطعنامه ها مواضع بی طرفانه ای داشت و ایران علی رغم بی میلی اولیه آن را پذیرفت . زمینه های تصویب این قطعنامه پس از پیروزی ایران در عملیات کربلای 5 چیده شد و به کونه ای تصویب شده بود که اگرچه تا حدودی حقوق ایران را تامین می کرد اما در عین حال تقدم و تاخر بندهای آن امکان محکون نشدن عراق را میسر می کرد . تلاش های ایران برای اصلاح تقدم و تاخر بندها به دلیل برخورداری عراق از حمایت قدرت های بین المللی نتیجه ای در پی نداشت . اما به هر حال دلیل عمده توقف جنگ و پذیرش آتش بس از سوی ایران را می توان در آینده نگری امام (ره) نسبت به مصالح کشور ف دین و انقلاب خلاصه کرد . در 27 تیر ماه 1367 دولت ایران نیز قطعنامه را پذیرفت ، اما این بار مهمترین خواسته ایران یعنی شناسایی متجاوز مد نظر قرار گرفت و می توان گفت اعتراف سازمان ملل متحد و دبیر کل وقت آن مبنی بر این که عراق مقصر اصلی جنگ و آغازگر آن است ، خود یک پیروزی بزرگ برای انقلاب اسلامی بود تا با وجود آن همه تبلیغات بر علیه جمهوری اسلامی مظلومیت و حقا
دسته ها : مختصری از جنگ
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر
در بررسی علل جنگ ، به علل نزدیک و دور اشاره خواهیم کرد . شاید بتوان گفت که علل دور در برگیرنده ی استراتژی و علل نزدیک تاکتیک را شامل می شود . آغاز جنگ تحمیلی از سوی عراق در حقیقت مقابله ی عملی با انقلاب اسلامی و به منظور از پا در آوردن نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران به حساب می آمد . در اینجا شماری از علل و اهداف و انگیزه های رزیم صدام در حمله به ایران که آشکارا مورد تایید دولت سابق عراق قرار گرفته است با توضیحی مختصر مورد اشاره قرار می گیرد : الف : برقراری حاکمیت مطلق عراق بر اروند رود : دولت عراق برای تسلط و حاکمیت بر اروند رود ناگزیر بود تا دو ساحل آن را در اختیار داشته باشد تا این آبراه به صورت یک رودخانه داخلی عراق در آید . دولت عراق آن قسمت از اراضی را که ادعا می کرد بر طبق موافقت نامه ی 1975 الجزیره باید به آن دولت مسترد می شد ، با توسل به زور به اشغال خود در آورد. ب : تجزیه خوزستان از ایران : مشکلات ناشی از انقلاب و ضعف دولت مرکزی ایران فرصت خوبی را برای دولت عراق فراهم کرد تا مطامع توسعه طلبانه ی خود را درباره ی خوزستان به اجرا گذارد . از همان روزهای نخست پیروزی انقلاب عراق حقایق تاریخی مربوط به خوزستان را جعل کرد . تلاش دولت عراق برای تغییر اسامی تاریخی و جغرافیایی سرزمین ایران مانند شیوه ی رژیم اسرائیل بود . پس از انقلاب ، بغداد بار دیگر به صورت پایگاه جنبشی های تجریه طلبانه خوزستان در آمد . بر پایه ی برخی گزارش ها تجاوز عراق به ایران براساس طرح تجزیه ی خوزستان ایران – که در وزارت امور خارجه انگلیس تهیه شده بود – استوار بود . ج: سرنگون کردن دولت انقلاب اسلامی : دولت عراق تمایل خود را به سرنگون ساختن دولت جمهوری اسلامی و یا تضعیف انقلاب هرگز پنهان نکر
دسته ها : مختصری از جنگ
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

زنگ خانه شان که به صدا درآمد، به مخیله شان هم خطور نمی کرد چنین شخصیتی به مهمانی شان آمده باشد انگار شوکه شده بودند. دست و پایشان را گم کرده بودند. خانم ها می دویدند تا زودتر چیزی برای حجاب پیدا کنند و به آقا خوش امد بگویند.
میوه ها را که جلو آوردند ، فکر نمی کردند آقا از دستشان چیزی میل کند. ایشان که به فتوای خود، مسیحیان را پاک می داند، از خوراکی هایشان تناول کرد، با تک تک آنها گرم گرفت و به فرزند شهیدشان ادای احترام نمود.
منبع: حجت الاسلام موسوی کاشانی
کتاب خاطرات سبز ص 141

بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

شلمچه بودیم! بلدوزرهارو خاموش کردیم و نماز صبح رو خوندیم. دور هم نشسته بودیم که نادری رفت
نشست رو یه سنگر و شروع کرد سخنرانی کردن. روبه فرمانده کرد و گفت: آقای قیصری! من این قدر از این بچّه ننه ها بدم میاد. فرمانده گفت کدوم بچّه ننه ها؟ عبّاس ! نادی گفت بچّه هایی که هنوز صدای گلوله ای نیومده از بالا می پرند و دراز به دراز می خوابند رو زمین.آدم باید شجاع باشه، نترس باشه. من که تا خمپاره منفجر نشه، تکون نمی خورم. یعنی اصلا" کم شده که بترسم! داشت از خودش تعریف می کرد که صالح گفت: آرّره! نادی راست می گه! من که ندیدم به این راحتی بترسه و بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد. پیرمرادی رفت پشت سر نادی نشست . صالح ادامه داد: مثلا" موقعی که گلوله ای میاد! پیرمرادی یه دفعه، صدای شلیک شدن یه خمپاره رو درآورد.هنوز صدای پیرمرادی تموم نشده بود که نادی داد زد: یا ابوالفضل برادر بخواب ! و از بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستاشو گرفت رو سرش. صدای خنده ی بچّه ها همه جا رو پر کرد. لحظه ای گذشت نادی آروم سرشو بلند کرد و گفت: پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟ آقای قیصری که می خندید گفت: خورد رو زمین؛ البته نادی؛ نه گلوله!

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

مقرّ آموزش نظامی بودیم! بعد از کربلای پنج،جغله های جهادو بردن برای آموزش نظامی گفتند لازمه.
چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب ، شب سختی داریم. شامِمونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کیف خوابیدیم . ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سرو صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن. هرچه گاز اشک آور داشتند زدند و هرچه تیر مشقی بود شلیک کردند؛ امّا کسی ککِش هم نگزید. این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود. دیدند فایده ای نداره، شروع کردند به داد زدن. برادر بلند شو! پاشو فایده ای نکرد.
حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچّه ها. شروع کردند بچّه هارو زدن و از تخت انداختنشون پایین
و هلشان دادند بیرون. منصور داد زد چرا می زنید؟ چرا هل می دید؟ یکی شون داد زد: خُب! بروید بیرون
آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی!!هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند وسط سالن . یکی از پاسدارا ، رو به دیگران کرد در حالی که می خندید گفت: فایده ای نداره، بریم. اینا آدم بشو نیستند و آنها رفتند وما تا صبح خندیدیم.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 8 بعد از ظهر

خرمشهر بودیم! بچه ها رحل هارو چیدند دور تا دور سنگر و قرآنها رو گذاشتند روش. خلیلیان سوره الرّحمن رو شروع کرد و بچه ها آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند ؛ یعنی که گریه می کنیم. امّا اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون می داد. قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد و در وصف شهید حجّتی حالا نگو و کِی بگو. نیم ساعتی گذشت که چایی آوردند. همه چایی برداشتند امّا اکبر کاراته چایی برنداشت و خودشو زد به من وگفت: من چطوری بدون حجّتی چایی بخورم؟مجید، در گوشش گفت: من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی؟! چی شده برای حجّتی گریه می کنی؟!
اکبر چشمای سرخ شده اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت: زورت میا دلم براش کباب شده! دوست جون جونیم بود. حاج آقا گفت: کاری به آقای کاراته نداشته باش بذار گریه شو بکنه دلش سبک بشه! منم رفیقم شهید بشه بیش از این گریه می کنم. احمدی آهسته گفت: ماهم دلمون از این می سوزه که این ها اصلا" با هم دوست نبودند. هنوز چایی نخورده بودیم که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر؛ نشست کنار حاج آقا و چیزی در گوشش گفت وبعد میکروفونو کشید جلوشو با خوشحالی گفت: برادران عزیز! خبر رسیده که برادر حجّتی شهید نشده وحالا هم در بیمارستان شهید بقایی است. هنوز حرفش تموم نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت: خاک بر سرت کنند حجّتی!! تو عمرمون یه بار گریه کردیم، اینم برای تو ذلیل مرده. می مردی شهید می شدی! تو که آبروی منو بردی! وبعد قاه قاه خندید و از سنگر رفت بیرون.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

شلمچه بودیم ! قیصری گفت: همه جورش خوبه! صالح گفت: نه، اسیر شدن بده!
هرکسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر. دستاشو بالا برد و گفت: خدایا! همه اش خوبه ولی من نمی خوام توی توالت شهید یا مجروح بشم! نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو. دور تانکر آب ایستاده بودیم .حرف می زدیم و وضو می گرفتیم که خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالتو ریخت رو هم. هاج و واج، نگاهِ گرد و انفجار می کردیم که صدای جیغ و داد کسی بلند شد. دویدیم طرف صدا. صدای شیخ اکبر بود. از زیر گونیا و چوبای خراب شده توالت، داد می زد و می گفت: آهای مُردَم ! بیایید کمک. نه ! نه ! نیایید کمک. من لختم.
خاک به سرم شد. همه جام پر از ترکش شده. از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبر لخت و زخمی رو از زیر گونیا می کشیدیم بیرون که داد می زد: نامردا ! نگاه نکنید مگه نمی دونید من نامحرمم؟! خاک بر سرتان کنند.هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم ببریمش. شیخ اکبرو ولو کردیم رو زمین و حالا نخند و کِی بخند.ما می خندیدیم و شیخ اکبر، دم از نامحرمی می زدو جیغ و داد می کرد که امدادگر از راه رسید و رفت طرفش. شیخ اکبر گفت: نیا؛ کجا میای؟! امدادگر گفت چشماتو ببند تا خجالت نکشی و بعد نشست کنارش.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

خرمشهر بودیم! آشپز و کمک آشپز، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر وبعد بشقاب ها رو چید جلو بچه ها. رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد وگفت: بچه ها یادتون نره!آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلو هرنفر و رفت. بچه ها تند نونها رو گذاشتند زیر پیراهناشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد تعجب کرد. تند و تند برای هرنفر دوتا کوکو گذاشت و رفت .
بچه ها با سرعت کوکو ها رو گذاشتن لای نونهایی که که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند
بالاسر بچه ها. زل زدند به سفره بچه ها شروع کردند به گفتن شعار همیشگی:«ما گشنه مونه یالله»
که حاجی داخل سنگر شد وگفت: چه خبره؟ آشپز دوید روبروی حاجی وگفت: حاجی اینا دیگه کیند؟ کجا بودند؟دیوونه اند یا موجی؟! فرمانده با خنده پرسید چی شده؟ آشپز گفت: تو یه چشم بهم زدن مثل آفریقایی های گشنه،هرچی بود بلعیدند!؟ آشپز داشت بلبل زبانی می کرد که بچه ها نونها و کوکو هارو یواشکی گذاشتند تو سفره.حاجی گفت: این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند! آشپز نگاه سفره کرد . کمی چشماشو باز و بسته کرد.با تعجّب سرشو تکون داد و گفت: «جلّ الخالق ؟! اینا دیوند یا اَجنّه!؟»وبعد رفت تو آشپز خانه . هنوز نرفته بود که صدای خنده ی بچه ها سنگرو لرزوند.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

فاو بودیم! گفتم احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟گفت یه لحظه فقط انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم. گفتم خب! گفت : نمی دونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم. چشمام تار تار می دید.فقط دیدم چند تا حوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام.
می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم امّا صدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدلله که ماهم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم امّا نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالاسرم خوشحال شدم. گفتم: حالا دستشو می گیرم می گم حوری عزیزم ! چرا یه خبری از ما نمی گیری؟ خدای ناکرده ماهم شهید شدیم! بعد گفتم نه! اوّل می پرسم تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه پس چرا بدن من این قدر درد می کنه؟داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو کرد تو شکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.چشمامو کاملا" باز کردم دیدم پرستاره.
خنده ام گرفت گفت : چرا می خندی؟ دوباره خندیدم و گفتم چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافش؟!

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

شلمچه بودیم! بی سیم زدیم به حاجی که پس این غذا چی شد؟ خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسه. دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب وچیلی که یکی از بچه ها داد زد: اومد ، تویوتای قاسم اومد. خودش بود تویوتا درب وداغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم زخم وزیلی پیاده شد. ریختیم دورش و پرسیدیم: چی شده؟ گفت تصادف کرده ام . غذا کو؟ گفت جلو ماشینه.
در تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم . نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید نخورید. داخلش خورده شیشه است.با خوش فکری مصطفی یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید نبرید نخورید! گفتیم : صافشون کردیم. گفت خواستم شیشه ها رو دربیارم،دستم خونی بود، چکید داخلش .همه با هم گفتیم: اَه ه ه!! مرده شورت رو ببرن قاسم و بعد ولو شدیم روی زمین . احمد بسته ی نون رو با سرعت آورد وگفت: تا مشکلی برای نونها پیش نیومده بخورید. بچه ها هم ، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر
X