معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 288990
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238
نامه ای که در پیش رویتان می بینید دل نوشته ایست که چند سال قبل همسر سردارشهید حجت نعیمی آن را نوشته و یکی از روزنامه ها آن را به چاپ رسانده است. ما که در بریده های روز نامه های سال های قبل به دنبال اسناد جنگ می گشتیم وقتی چشممان به این نامه افتاد حیف مان آمد آن را در سبز سرخ به چاپ نرسانیم. این نامه عظمت سلحشوری زنان ایران اسلامی را به می نمایاند که چگونه در مقابل سختی ها، صبر را همانند اسوه ی مقاومت حضرت زینب (س) در پیش می گیرند. ‏ آقا حجت! سلام، اگر بگویم از روح و جسمت خبر ندارم حرف صوابی نزده ام! چون بارها وقتی به دیدنم می آیی از مکانی سبز و هودج های نور سخن می گویی! و گلخنده بر لبانت نقش بسته است! و من می دانم که روح ستبرت از ملکوت به دیدارم می آید! و جسم مطهرت الان سبزینه هورالعظیم است. اگر چه پس از تو یارانت، هم رزمانت به من گفته اند که آب های هور گهواره شهادت تو گشتند! اما با خودم می گویم نکند روح و جسم ات در کنار هم باشند و روزی چشمان پرانتظارم با دیدنت سبز شود.  آقا حجت! خودت هم می دانستی که تو، گلی سرخ از گل های بهشتی! بارها تو را می دیدم که چگونه می خواهی درب زندگی که در آن حبس بودی را با شهادتت باز کرده به ملکوت سفر کنی...!‏ شوهرم! یادم نمی رود که چگونه بر قبله گاه عشق تمام قامت می ایستادی و نماز شب می خواندی. آن قدر سجده های آخر تو طولانی می شد که من گمان می بردم خوابت برده است! و حتی یک بار از سر عطوفت بر این حالت معنوی تو آن قدر در تعجب شدم که وقتی شانه هایت را تکان دادم به جای تکان خوردن شانه هایت، دستانم لرزید! ناگهان صدای العفو العفو تو مرا بر سرزمین جایم میخکوب کرد! آقا حجت ! همرزمانت از شجاعت تو برایم زیاد گفته اند آن ها به من گفته اند که تو
دسته ها : دلنوشته(شهدا)
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر
دسته ها : دلنوشته(شهدا)
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر
در خانه اگر کس است یک حرف بس است.


بعضی وقتا یه جمله می شنویم که کلی حرف توی این یه جمله هست.
مثل این جمله از شهید خمّر در مورد ولایت:

« ما سی و پنج میلیون صفر بودیم و هیچ ارزشی نداشتیم وقتی عدد یک کنار ما قرار گرفت ارزشی بی نهایت پیدا کردیم. »شهدا اینگونه امام خود را شناختند؛ ما چگونه شناختیم ؟!!!

وای بر ما اگر این "یک" را از ما بگیرند، دیگر هیچ ارزشی نخواهیم داشت، دیگر حتی اگر در کنار هم با وحدت بایستیم باز هم ارزش ما همان صفرهای بی ارزش خواهد بود.

حالا این صفر یکی باشه یا هفتاد میلیون هیچ فرقی نمی کنه.

بیایید بصیرتمان را مانند شهدا بالا ببریم.

بیایید ارزش واقعی ولایت را مانند شهدا درک کنیم

دهم 6 1389 11 بعد از ظهر
X