برای سرکشی از بچه های یزد، همراه آقا به تیپ الغدیر رفتیم .آیت الله سید روح الله خاتمی نماینده اما در استان یزد هم آنجا بود. با دست های لرزان،مقداری ماست گرفت ودر کاسه ای بزرگ، دوغ درست کرد. کاسه را آورد پیش اقا. تعارف کردند: خیلی زحمت کشیده اید خودتان میل کنید. قبول نکرد،می گفت: می خواهد متبرک شود. حتی اجازه نداد آقا کاسه را در دست بگیرد.خودش آن را با دست نگه داشت تا ایشان از آن بنوشد. پیرمرد کاسه را چرخاند . لبانش را درست به همان نقطه ای که آقا از آن نوشیده بود چسباند و دوغ را سر کشید.
حجت الااسلام ذوالنور
کتاب پرتوی از خورشید ص75
قبل از آن ، دیدار با خانواده های شهدا بود که کمی طول کشید و یک ربع تاخیر پیش آمد. آن عالم از علت تاخیر جویا شد و آقا توضیح داد که در جریان دیدار با خانواده های شهدا در یکی از محله ها متوجه شدند خانواده شهید دیگری هم در آنجا زندگی می کند که سرزدن به آن ها، باعث این تاخیر شد.
آن عالم به کنایه گفت: این کارها برای جذب قلوب بد نیست! آقا نگاهی به او انداخت و با جدیت پاسخ داد: اسمش را هرچه دوست دارید بگذارید ولی بدانید اگر این خانواده شهدا و خون های پاک عزیزانشان نبود،این عمامه بر سر من و جنابعالی قرار نداشت.
منبع:حجت الاسلام موسوی کاشانی
کتاب خاطرات سبز ص 143
خیلی جدی به راننده گفت: بایست! کمی ناراحت به نظر می رسید.بلافاصله رو به من کرد و فرمود: از ماشین دومی به بعد یا به اهواز بر می گردند و یا اگر قصد آمدن دارند، خودشان تنهایی بیایند. چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند؟ وقتی من که رئیس جمهور هستم با یک کاروان ماشین حرکت کنم، دیگران سرمشق می گیرند و این کار، رسم می شود. برای من دو محافظ در یک یا دو ماشین ،کافی است.
سردار شهید شوشتری کتاب در سایه خورشید ص۸۹
من به توصیه امام عمل کرده ام ! اغلب وصیت نامه های شهدا که به دستم رسید را خوانده ام .ما واقعا" از این وصیت نامه ها درس می گیریم . آن جوان، خطش هم به زور خوانده می شود؛ اما هر کلمه اش برای من و امثال من یک درس راهگشاست که خیلی استفاده کرده ام. چیزهای عجیبی است. اینجا معلوم می شود که درس علم و علوم الهی، پیش از آن که به ظواهر و قالب های رسمی وابسته باشد، به حکمت معنوی وابسته است...
منبع:حدیث ولایت جلد 8، ص 43
من به توصیه امام عمل کرده ام ! اغلب وصیت نامه های شهدا که به دستم رسید را خوانده ام .ما واقعا" از این وصیت نامه ها درس می گیریم . آن جوان، خطش هم به زور خوانده می شود؛ اما هر کلمه اش برای من و امثال من یک درس راهگشاست که خیلی استفاده کرده ام. چیزهای عجیبی است. اینجا معلوم می شود که درس علم و علوم الهی، پیش از آن که به ظواهر و قالب های رسمی وابسته باشد، به حکمت معنوی وابسته است...
منبع:حدیث ولایت جلد 8، ص 43
زنگ خانه شان که به صدا درآمد، به مخیله شان هم خطور نمی کرد چنین شخصیتی به مهمانی شان آمده باشد انگار شوکه شده بودند. دست و پایشان را گم کرده بودند. خانم ها می دویدند تا زودتر چیزی برای حجاب پیدا کنند و به آقا خوش امد بگویند.
میوه ها را که جلو آوردند ، فکر نمی کردند آقا از دستشان چیزی میل کند. ایشان که به فتوای خود، مسیحیان را پاک می داند، از خوراکی هایشان تناول کرد، با تک تک آنها گرم گرفت و به فرزند شهیدشان ادای احترام نمود.
منبع: حجت الاسلام موسوی کاشانی
کتاب خاطرات سبز ص 141
شلمچه بودیم! بلدوزرهارو خاموش کردیم و نماز صبح رو خوندیم. دور هم نشسته بودیم که نادری رفت
نشست رو یه سنگر و شروع کرد سخنرانی کردن. روبه فرمانده کرد و گفت: آقای قیصری! من این قدر از این بچّه ننه ها بدم میاد. فرمانده گفت کدوم بچّه ننه ها؟ عبّاس ! نادی گفت بچّه هایی که هنوز صدای گلوله ای نیومده از بالا می پرند و دراز به دراز می خوابند رو زمین.آدم باید شجاع باشه، نترس باشه. من که تا خمپاره منفجر نشه، تکون نمی خورم. یعنی اصلا" کم شده که بترسم! داشت از خودش تعریف می کرد که صالح گفت: آرّره! نادی راست می گه! من که ندیدم به این راحتی بترسه و بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد. پیرمرادی رفت پشت سر نادی نشست . صالح ادامه داد: مثلا" موقعی که گلوله ای میاد! پیرمرادی یه دفعه، صدای شلیک شدن یه خمپاره رو درآورد.هنوز صدای پیرمرادی تموم نشده بود که نادی داد زد: یا ابوالفضل برادر بخواب ! و از بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستاشو گرفت رو سرش. صدای خنده ی بچّه ها همه جا رو پر کرد. لحظه ای گذشت نادی آروم سرشو بلند کرد و گفت: پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟ آقای قیصری که می خندید گفت: خورد رو زمین؛ البته نادی؛ نه گلوله!
مقرّ آموزش نظامی بودیم! بعد از کربلای پنج،جغله های جهادو بردن برای آموزش نظامی گفتند لازمه.
چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب ، شب سختی داریم. شامِمونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کیف خوابیدیم . ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سرو صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن. هرچه گاز اشک آور داشتند زدند و هرچه تیر مشقی بود شلیک کردند؛ امّا کسی ککِش هم نگزید. این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود. دیدند فایده ای نداره، شروع کردند به داد زدن. برادر بلند شو! پاشو فایده ای نکرد.
حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچّه ها. شروع کردند بچّه هارو زدن و از تخت انداختنشون پایین
و هلشان دادند بیرون. منصور داد زد چرا می زنید؟ چرا هل می دید؟ یکی شون داد زد: خُب! بروید بیرون
آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی!!هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند وسط سالن . یکی از پاسدارا ، رو به دیگران کرد در حالی که می خندید گفت: فایده ای نداره، بریم. اینا آدم بشو نیستند و آنها رفتند وما تا صبح خندیدیم.
خرمشهر بودیم! بچه ها رحل هارو چیدند دور تا دور سنگر و قرآنها رو گذاشتند روش. خلیلیان سوره الرّحمن رو شروع کرد و بچه ها آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند ؛ یعنی که گریه می کنیم. امّا اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون می داد. قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد و در وصف شهید حجّتی حالا نگو و کِی بگو. نیم ساعتی گذشت که چایی آوردند. همه چایی برداشتند امّا اکبر کاراته چایی برنداشت و خودشو زد به من وگفت: من چطوری بدون حجّتی چایی بخورم؟مجید، در گوشش گفت: من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی؟! چی شده برای حجّتی گریه می کنی؟!
اکبر چشمای سرخ شده اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت: زورت میا دلم براش کباب شده! دوست جون جونیم بود. حاج آقا گفت: کاری به آقای کاراته نداشته باش بذار گریه شو بکنه دلش سبک بشه! منم رفیقم شهید بشه بیش از این گریه می کنم. احمدی آهسته گفت: ماهم دلمون از این می سوزه که این ها اصلا" با هم دوست نبودند. هنوز چایی نخورده بودیم که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر؛ نشست کنار حاج آقا و چیزی در گوشش گفت وبعد میکروفونو کشید جلوشو با خوشحالی گفت: برادران عزیز! خبر رسیده که برادر حجّتی شهید نشده وحالا هم در بیمارستان شهید بقایی است. هنوز حرفش تموم نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت: خاک بر سرت کنند حجّتی!! تو عمرمون یه بار گریه کردیم، اینم برای تو ذلیل مرده. می مردی شهید می شدی! تو که آبروی منو بردی! وبعد قاه قاه خندید و از سنگر رفت بیرون.