خاطره از شهید سید مجتبی علمدار
جمعه ها در مسجد امام حسن مجتبی (ع) دعای ندبه توسط آقا سیّد با آن صدای زیبایش برقرار بود بیشتر جمعه ها بعد از خواندن دعا برای فوتبال به محله ی بخش 8 می رفتیم و آقا سیّد با اینکه از درد پایش در ناحیه ی زانو رنج می برد ، امّا با علاقه و خیلی جدّی فوتبال بازی می کرد .در یکی از روزها پیش از بازی فوتبال ، سیّد بچّه ها راجمع کرد و گفت : که بازی خشک و خالی صفایی ندارد، حتما" باید شرط بندی باشد . یکی از بچّه ها گفت:"آقاسیّدشرط بندی؟!از شما دیگر انتظار نداشتیم ." آقا سیّد خنده ای کرد و گفت: "شرط بندی حلال! " بعد آقا سیّد فرمودند:" هر تیمی که بازنده شد برای تیم برنده باید نفری صد تا صلوات بفرستد ."و از آن پس هرگاه بازی برگزار می شد ، یا صلوات دهنده بودیم یا صلوات گیرنده .
راوی:محمد پاشایی
از خواهران سیّد شنیدم که می گفتند: وقتی که دخترش به دنیا آمد از او پرسیدم: اسمش را چه ابوالفضل علمدارمی گذاری؟ و او خنده کنان در حالی که در حیاط خانه مان می دوید با حالت نوحه و شعار گفت:« یا زینب و یا زهرا ، یا زینب و یا زهرا » بعدها روزی به من گفت: اگر فرزنده پسر بود ، می دانی اسمش را چه می گذاشتم؟ و بعد بلافاصله گفت:« اسمش را می گذاشتم ابوالفضل ، ابوالفضل علمدار . »
یکی از بچّه ها می گفت : در مراسم عزاداری معمولا گریه ام نمی گرفت و همواره به دنبال علت آن بودم . روزی موضوع را با سیّد مجتبی درمیان گذاشتم . سیّد در جواب گفت : در این مراسم که من خواندم ، گریه ات نگرفت؟ گفتم: نه،اصلا گریه ام نگرفت . بعد آقا سیّد گفت: من گناهم زیاد است ،من آلوده ام که شما گریه ات نمی گیرد .آن بنده ی خدا گفت :تا آن زمان من با هرکسی درباره ی این موضوع صحبت کردم، می گفتند که چون گناهت زیاد است گریه ات نمی گیرد ، برو خودت را پاک کن تا گریه ات بگیرد . اخلاص و فروتنی سیّد را نگاه کنید که چه تاثیری بر دل آن بنده ی خدا گذاشت که الان همواره یکی از شرکت کنندگان دایمی مراسم هیأت است .
راوی:حمید فضل ا...نژاد
منبع: کتاب علمدار عشق
خاطره از شهید علمدار
روز تاسوعا ، جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه با سیّد مجتبی و بچّه های هیات به نیروی دریایی ارتش ، واقع در شهرستان نوشهر رفتیم . من کنار سیّد نشسته بودم و سیّد هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی و عرض ارادت به آقا اباعبدالله الحسین (ع) و شهدای کربلا بود . بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت . با تعجّب پرسیدم: این چه کاری است ؟ گفت: بگذار گردن تو باشد . بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر که اکثرا» نظامی بودند بسوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن . با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید ، مداح ایشان هستند . امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد .
راوی:محمد درخشی