می ترسم اگر دوا بگیرم بروم
با دست شما که پا بگیرم بروم
ای خوب ! به خواب من نیا امشب هم
می ترسم اگر شفا بگیرم بروم
مرتضی اخوتی
سوخت آن سان که ندیدند تنش را حتى
گرد خاکسترى پیرهنش را حتى
در دل شعله چنان سوخت که انگار ندید
هیچ کس لحظه افروختنش را حتى
حی از این دشت پر از لاله گذشت و نگذاشت
برگى از شاخ گل نسترنش را حتى
داغم از اینکه نمى خواست که گلپوش کنند
با گل سرخ شقایق بدنش را حتى
داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست
بر سر دست ببینند تنش را حتى
چه بزرگ است شهیدى که نهد بر دل تیغ
حسرت لحظه سر باختنش را حتى
نتوان گفت که عریان تر از این باید بود
با شهیدى که نپوشد کفنش را حتى
بود وارسته تر از آن که شود باور پیر
جام مى دید اگر مى زدنش را حتى
دوش مى آمد و مى خواست فراموش کند
خاطرم خاطره سوختنش را حتى
محمدعلى مجاهدى
دستى که ورق مى زند این خاطره ها را
باید بنویسد غم جان کندن ما را
ماندیم و شما بال گشودید از این شهر
رفتید به جایى که ببینید خدا را
تقدیر همین بود بمانیم و بپوسیم
آلوده کنیم از نفس خویش فضا را
انصاف همین نیست که از آن همه خوبى
بر کوچه بگیریم فقط نام شما را
دیشب کسى از عرش فرود آمد و دیدیم
برگردنش انداخت پلاک شهدا را
خیس از مرور خاطرهه ای بهار بود
ابری که روی صندلی چرخ دار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد
روزی پناه خسته گی این دیار بود
آن روز ها که پای به هر قله می گذاشت
آن روزها به گرده ی طوفان سوار بود
حالا به چشم ره گذران ، او غریبه بود
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود
آن سوی ، پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش ، سیاست مدار بود !
از " جنگ و صلح " نسخه که پیچید ، ادامه داد :
"اصرار بر ادامه ی جنگ ، انتحار بود"
این سو یکی جزوه ی کنکور می خرید
در چشم هاش نفرت از او آشکار بود
می خواست که فرار کند از پیاده رو
میخ واست و به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخ ها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده در صدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوی خویش
بغضی که روی صندلی چرخ دار بود
شاعر : حسن صادقی پناه
خوشا آنان که جان را هدیه کردند دیار خالق خود خیمه کردند
شقایق های سرخ کوی ایثار ز شوق وصل خون در باله کردند
ز ایمان و ز ایثار و شهادت چو سلمان چو مالک جلوه کردند
سپاهی و بسیجی و نظامی صف یاران حق آراسته کردند
خوشا آنان چو مرغان هوایی به سدرالمنتهی آشیانه کردند
ز جان و مال و امال دست شستند دل از عشق خدا آکنده کردند
مرام و راه آنان باد جاوید که اسلام خدا را زنده کردند