این را بدانید که فقط ولایت فقیه میتوان ایران و جهان را از گودال بزرگ منجلاب فساد و تباهی بیرون بکشد و به سوی جامعه اسلامی هدایت کند.
کتابچه ی دعای کمیل،همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی،فرازهایی از دعا را می خواند. یک بار به شوخی بهش گفتم:آقا محمد،دعای کمیل مال شبهای جمعه است چرا شما هر روز، بعد از هر نمازی دعا می خوانی؟ گفت:«مگر انسان فقط شبهای جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست.» منبع:محمد مین یاب، ص20
یک روز با عباس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد چند کیلومتری مانده بود یکدفعه عباس گفت: «دایی نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد،به من گفت: دایی جان، شما ایشان را برسون. من خودم پیاده بقیه راه را رو میام.
پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای انکه من به زحمت نیفتم ، همه مسیر را دویده بود.
منبع: علمدار آسمان ص27
عملیات ماووت، برون مرزی بود و احتمال اسارت ، زیاد بود. گفتیم اگر پسر رئیس جمهور اسیر شود، دشمن حسابی سوء استفاده تبلیغاتی خواهد کرد. تصمیم گرفتیم منصرفش کنیم، اما فایده ای نداشت.یکی پیشنهاد داد چون بدون عینک نمی بیند، پس...
کسی مامور شد و یواشکی ! دسته های عینکش را ششکست. موقع عملیات، دیدیم باز آن جلو ایستاده.جای دسته های عینک، از نخ استفاده کرده بود. حق داشت.
بچه ی همان پدری بود که بی اعتنا به پست و مقام، در اوج خطر به قلب دشمن می زد و مثل شیر مقابلشان می ایستاد.
منبع:کتاب خاطرات سبز، ص 138
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.هوا خیلی سرد بودف ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد. همان رئز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشتف بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگمف دعوام نمی کنی؟ گفتم نه مادر، مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه های مدرس مون با دمپایی میاد. امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره.
منبع:ساکنان ملک اعظم، منزل امیرعباسی، ص 5
با اینکه ما خودمان به پول آدامس فروشی نیاز داشتیم، ولی گاهی اوقات علی اجازه نمی داد من یا خودش فروش کنیم. وقتی می دید بچه ای از خودش فقیرتر است و وضع وحالش از ما بدتر است، او را جلو می فرستاد و می گفت:«تو برو و تو اون ماشین، ادامس و شکلاتت را بفروش!»
خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد. من از این کار علی خیلی خوشم می آمد. با اینکه علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود ، من همه کارهایش را بی برو برگرد قبول داشتم. می دانستم درست عمل میکند.
به نقل از خواهر شهید علی حسینی، کتاب دا، ص 51
راه مدرسه اش دور بود. همکلاسی هایش با ماشین می رفتند. آن موقع ، روزی دوازده ریال پول تو جیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را اداره کند و هم به مدرسه برود. با اینکه پول کمی بود اما این بچه، هیچ وقت شکایتی نداشت. مدتی که گذشت، متوجه شدیم که اسدالله، زودتر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می رود و تا مدرسه ، پیاده روی می کند. علت کارش را متوجه نشدیم تا اینکه یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا و درمانش در خانه نبود. وقتی اسدالله متوجه این موضوع شد، رفت ومقداری پول آورد و گفت: «این ها را برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم.»طفلی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوازده ریال را هم پس انداز کند!
منبع:شهیدان اینگونه بودند، ج 1، ص 38
توی بحبوحه ی عملیات یکدفعه تیربار ژ-3 از کار افتاد!گفتیم چی شد؟پسر گفت:شلیک نمی کنه.نمی دونم چرا؟ وارسی کردیم تیربار سالم بود.دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده. تیر خورده بودونفهمیده بود!با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن. بعد از عملیات دیدیم ناراحته.انگشتش را باندپیچی کرده بود.رفتیم بهش دلداری بدیم.گفتیم شاید غصه ی انگشتشو می خوره.بهش گفتیم:
بابا بچه ها شهید می شن!یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!گفت:ناراحت انگشتم نیستم.از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم.
منبع:کتاب نوجوان-مجموعه ی آسمان مال ان هاست.ص66
فقط 14 سالش بود.شب عملیات رمضضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح، پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد،اذان صبح شده بود."من بودم و گشتاسب وپیرمردی که کنارمان می جنگید"پیرمرد گردان"باران آتش و گلوله ،لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت: مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و...؟هنوز حرف های پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب،حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت:«عمو! حواست کجاست؟!یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم وداریم می جنگیم؟!»
بعدش هم «الله اکبر» گفت و شروع کرد به نماز خواندن!
منبع:خاطره از یکی از رزمندگان لشگر33المهدی- جهرم
می گفتند «کلاس فلسفه گذاشته» با خودم گفتم : جبهه و فلسفه؟ فلسفه درس می دهد؟ باز می گفتند: استاد دانشگاه است. با خودم می گفتم می موند همان جا. از جنگیدن چی می دونه؟ترکش پایش را قطع کرده بود. صدام کرد، خونریزیش زیاد بود. کسی هم کاری نمی توانست بکند گفت: «این بیسکویت ها که توی صبحگاه می دادند...»گفتم : خب؟ پیش خودم فکر کردم بیسکویت می خواد توی این حال؟ گفت : من یه بار بردم برای دخترم. اشکال نداره؟ چی بگم؟ گفتم سهمیه خودت بوده؟ گفت آره.گفتم انشاالله که اشکال نداره. انگار منتظر همین جواب من بود.
منبع: روزگاران ، کتاب خاطرات
گاهی می گفتند برای بچه ها از شهدا صحبت کن. من این بیت را می خواندم :
« بیا عاشقی را رعایت کنیم ز یاران عاشق حکایت کنیم»
بعد از مدتی دست گرفته بودند تا من را می دیدند، می گفتند بیا عاشقی را رعایت کنیم. می خندیدم که «شهید بشم گریه تون هم می گیره.»
انگار مادرهای عراقی هجده سال پیش ، همه چهارقلو زایده بودند. این همه نیرو توی یک کانال؟
روبه رو هم پر ازز تانک. اسرا را انتقال دادیم عقب.
آرپی جی را که زد، جاش را عوض نکرد، فقط اسلحه را عوض کرد. داشت با تیربار شلیک می کردکه با توپ مستقیم زدندش. یکی از بچه ها گفت: "فلانی! بیا عاشقی را رعایت کنیم."
منبع: روزگاران، کتاب خاطرات
پدرش می گوید: در طول مدتی که در محله خودمان زندگی می کردیم، علی آقا برای همه شناخته شده بود.خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت. از سرکار که به منزل می آمدم، معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالهایش، مشغول بازی بودند. تا چشمش به من می افتاد، بازی را رها می کرد و می دوید به طرف من. خیلی مودب سلام می داد و می رفت بطرف منزل تا آمدن من را اطلاع بدهد. این کارعلی، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد. فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشد. بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند.
منبع:قربانگاه عشق ص164
آیتالله محمدرضا ناصری: حفظ آرمانهای دینی و ملی و صیانت از فداکاری و جانفشانیهای رزمندگان اسلام در طول هشت سال دفاع مقدس رسالتی بزرگ است که بر دوش همه مردم و مسئولان قرار گرفته است .
در این میان انتقال مفاهیم و فرهنگ والای دفاع مقدس به نسل سوم انقلاب از اهمیت بیشتری برخوردار است چرا که این نسل باید مدیریت فردای جامعه را در دست بگیرد.
وی همچنین با اشاره به گوشههای از قیام امام حسین (ع) و واقعه عظیم عاشورا خاطرنشان کرد: تقوا، شجاعت و ایثارگریهایی که در دفاع مقدس از رزمندگان اسلام سراغ داریم بهگونهای است که اگر این افراد در زمان رویداد تاریخی عاشورا حضور داشتند، بدون تردید در جبهه حق قرار گرفته و امام عصر را تنها نمیگذاشتند.
و گفت: قدم گذاشتن در راه شهدا و حفظ دستاوردها، ارزشها و آرمانهای آنان کمتر از درجه والای شهادت نیست و البته ثبات قدم در این مسیر مشکلتر و دارای اهمیت ویژهای است.
برای ترویج ارزشهای دفاع مقدس باید پیشکسوتان انقلاب و یادگاران دفاع مقدس پیش قدم شده و برای اعتلای جامعه اسلامی آستین بالا بزنند.
عراقی ها گشته و پیداش کرده بودند.آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه.قد و قواره اش-صورت بدون مویش-صدای بچه گانه اش-همه چیز جور بود. همان طور که عراقی ها می خواستند. ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چه کار می کردی؟ گفت:درس می خوندم.گفتند:کی تورو به زور فرستاده جبهه؟ گفت: چی دارید میگید؟!! قبول نمی کردند بیام جبهه.خودم به زور اومدم.با گریه و التماس. گفتند:اگر صدام آزادت کنه چه کار می کنی؟گفت: «ما رهبر داریم.هر چی رهبرمون بگه.» فقط همین دوتا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:"کات !" باجواب هایش نقشه ی عراقی هارو به آب داد.