معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 289806
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

شلمچه بودیم! بی سیم زدیم به حاجی که پس این غذا چی شد؟ خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسه. دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب وچیلی که یکی از بچه ها داد زد: اومد ، تویوتای قاسم اومد. خودش بود تویوتا درب وداغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم زخم وزیلی پیاده شد. ریختیم دورش و پرسیدیم: چی شده؟ گفت تصادف کرده ام . غذا کو؟ گفت جلو ماشینه.
در تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم . نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید نخورید. داخلش خورده شیشه است.با خوش فکری مصطفی یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید نبرید نخورید! گفتیم : صافشون کردیم. گفت خواستم شیشه ها رو دربیارم،دستم خونی بود، چکید داخلش .همه با هم گفتیم: اَه ه ه!! مرده شورت رو ببرن قاسم و بعد ولو شدیم روی زمین . احمد بسته ی نون رو با سرعت آورد وگفت: تا مشکلی برای نونها پیش نیومده بخورید. بچه ها هم ، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

پدر و مادری بچه دار نمیشدند به آقا قمر بنی هاشم توسل کردند خدا بهشون دوتا پسر داد. اسم یکیشونو ابوالفضل و اسم اون یکیو عباسعلی گذاشتند.این دوتا توی جنگ دیدنی بودند مخصوصا عباسعلی که سجده های شکرش بعد از نماز عصر و عشاش یک ساعت طول میکشید و همیشه بچه ها شامشو کنار میذاشتند.

همیشه وقتی میخواستند اعزام بشن خود بچه ها مونده بودند که توی توقف بیست دقیقه ای چیکار کنن.خود بچه هایی که باهاش بودن میگفتن که هر موقع که این با ما بود توی این فاصله ای که سجده میکرد قطار یه مشکلی براش پیش می اومد.

همینه دیگه کاری که برای خدا باشه خدا هواتو داره.

خود خدا فرموده:(کن لی اکن لک)تو مال من باش من میشم برای تو

آخرشم دوتا برادرا ظهر روز تولد امام حسین(علیه السلام) در حالی که تسبیح توی دستشون بود داشتن ذکر میگفتن توی بمب بارون منطقه ی دارخوین نزدیک مقر لشگر امام حسین(علیه السلام) به شهادت میرسن.

قمر بنی هاشم داد امام حسین برد.

دسته ها : خاطرات شهدا
هفدهم 6 1389 11 صبح
!بوسه بر خاک پای حسین(ع) ای خدای عالمیان هیچ توشه‌ای به جز گناه ندارم ولی چشم به عطای تو دارم. الهی ما را بیامرز و بعد بمیران. اگر نبود عشق حسین(ع) دل‌ها زنگ زده و سیاه و کدر می‌شد. پس ای ثارالله ما را از عاشقان حقیقی قرار بده و عشق‌مان را فزون کن و از شراب عشقت سیرابمان بنما. تنها آرزویم این است که لحظات آخر عمر، خود را کشان کشان بر روی صورت به قدم‌های اباعبدالله الحسین بیندازم و بر خاک پای مبارک حضرت بوسه زنم و خاک پایش را توتیای چشم کنم.
دسته ها : خاطرات شهدا
سیزدهم 6 1389 1 بعد از ظهر
اوائل انقلاب، در منطقه شمال، منافقین، فعالیت چشمگیری داشتند و متأسفانه در بین جوانان نیز مقبولیت قابل توجهی پیدا کرده بودند. ولی نوجوانانی مثل شهید نوربخش هم بودند که فعالیت های آنان را بی جواب نگذارند و اصولاً در پرتو وجود همین جوانان بود که بساط نفاق و کفر از آن سامان برچیده شد. محسن، با وجود این که نوجوان بود و درآمدی هم نداشت، مجله ها و اعلامیه های آنان را می خرید و جلوی چشمشان پاره می کرد و در جوی آب می ریخت. یک بار خود من گفتم: «آخر چرا این کار را می کنی، ولشان کن...» گفت: «نه، همین چند مجله را هم اگر من نخرم و پاره نکنم، به دست جوانان می رسانند و گرایش های فکری آنان را عوض می کنند. دست آخر در همین درگیری ها تیر خورد و مجروح شد. «به نقل از برادر شهید سید محسن نوربخش» سید محسن فرزند سید رضا، در سال 1346 در قائم شهر و در یک خانواده کارگر، کم درآمد و مذهبی دیده به جهان گشود. در شش سالگی ، در دبستان ابتدایی «مهدیه » خیابان جویبار مشغول تحصیل شد. در همان زمان ، قرآن را به طور کامل فرا گرفت و حتی در تابستان و اوقات تعطیلی هم مشغول فراگیری قرآن بود. سپس به مدرسه راهنمائی «حـر» رفت وتا دوم راهنمایی در این مدرسه بود. با اوج گیری فعالیت های انقلابی ، ایشان هم در تمام تظاهرات شرکت می کرد. بعد از پیروزی انقلاب شور انقلابی ای که در دل داشت ، مانع از آن شد تا درس بخواند. پس از چند مرحله درگیری و مجروحیت به دست ضد اتقلاب،از این پس جهت فراگیری دروس حوزوی به حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) (کوتنا) رفت و در آنجا مشغول تحصیل شد. پس از خواب هایی که در خصوص رفتن به جبهه دید،برای حضرت امام نامه نوشت تا بدین وسیله از امام ، اجازه رفت
دسته ها : خاطرات شهدا
یازدهم 6 1389 4 بعد از ظهر
آخرین باری که پیشش رفتم فصل نشاء بود. در شمال مرسوم است که فامیل هنگام نشاء به کمک یکدیگر می روند.پدرمحمد به ایشان گفت: «امروز برو و دایی ات (پدر بنده) را کمک کن» محمد قبل از هرچیز سوال کرد بابا! خانم ها نیستند؟ و وقتی مطمئن شد که نامحرمی در آنجا نیست، باهم به زمین ما رفتیم. به همان مقامی که شهید دارد قسم! من در نزدیکی اش بودم و می شنیدم که با هر نشایی که می کاشت، یک تسبیح خداوند می گفت. «محمد زمان»در سال 1341 در شهر مذهبی و شهید پرور بابل، چشم به جهان گشود. کشاورز زاده بود و از همان کودکی دستانش به کار و زحمت آبدیده شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را به سر برد و راهی دبیرستان شد. پس از اخذ مدرک دیپلم، در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکی قبول شد. اما به جای ادامه تحصیل در دانشگاه ،نزد آیت الله ایازی (ره) رفت و به تحصیل در مکتب ناب جعفری مشغول گشت. شهید ولی پور در اندک مدتی نردبان ترقی را طی کرد و در علم و عمل به مدارج بالا رسید به گونه ای که آیت الله ایازی به آینده علمی وی بسیار امید داشت و آینده ای پر فروغ را سرانجام وی خواند. محمد در دوران تحصیل، همچون دیگر طلاب خطه غیور پرور مازندران از جبهه و دفاع از میهن غافل نبود. به جبهه رفت و زیباترین غزل های حضور را به نظاره نشست. محمد زمان به راستی عارف حقیقی و شیدای حضرت دوست بود. دست نوشته هایی چند از مناجات عارفانه وی به روشنی گواه این مدعاست. زندگانی خاکی شهید ولی پور در 23/3/67 در عملیات «کربلای 10» به سرانجام خونین خود رسید و با اصابت ترکشی به کمر در شلمچه بال در بال ملائک گشود و لمعات عاشقی را به تکرار نشست. پیکر نازنین وی چندی بعد به زادگاه بازگشت و بر فراز دستانی لرزان و چشمانی اشکبار، به خا
دسته ها : خاطرات شهدا
یازدهم 6 1389 4 بعد از ظهر

یک بار در هنگام اعزام به منطقه پلاکش را درآورد و به من داد. پرسیدم: چرا پلاکت را به من می دهی؟ مگر... حرفم را قطع کرد و گفت: مادر جان این بار آن را نمی برم. دوست دارم اگر شهید شدم همانند حضرت زهرا (س) گمنام بمانم پس نگران نباش. در حالی که با چشمان پر از شوق نگاهش می کردم، بغض سنگینی راه گلویم را بست. باورم نمی شد عزیز دلم این گونه آماده پرواز باشد. چقدر راحت دل کنده بود و ما چقدر اسیر دنیا بودیم.

به نقل از مادر شهید اسفندیار صالح پور

دسته ها : خاطرات شهدا
یازدهم 6 1389 4 بعد از ظهر

"بسم الله الرحمن الرحیم"

یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدى پیدا نمى شد. بیل مکانیکى را کار انداختیم. ناخن هاى بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روى عباس بریزد، متوجه استخوانى شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایى کهمى خواستیم خاکهایش را روى عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالى که از شادى مى خندیدند، به عباس صابرى گفتند:

- بیچاره شهید تا دید مى خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جاى من نیست باید برم جایى دیگه براى خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشه نشون بده...

دسته ها : خاطرات شهدا
یازدهم 6 1389 3 بعد از ظهر

انگاری اگر سرش را خم می کرد تا داخل سنگر فرماندهی شود، از سرتیپی می افتاد با اینکه اسیر شده بود، اما همچنان متکبر بود و مغرور.
در تمام این مدت اصلاً به حرف های مترجم خود توجه نمی کرد. بعد که در گوشه ای از سنگر نشست با ناراحتی به در و دیوار آن نگاهی انداخت و زیر لب چیزهایی گفت. معلوم بود نق می زند. غرغرش که تمام شد یهو طاقتش سر رفت و داد کشید: بابا من یک سرتیپم. فرمانده فلان تیپ و فلان نیروها. یک نفر همرده من بیاورید تا با او حرف بزنم. شما چرا شأن و منزلت یک افسر ارشد را نمی دانید؟
مترجم که حوصله اش سر رفته بود، به آرامی به او پاسخ داد: زیاد جوش نزن. اینجا هم درجه تو زیاد است آنکه دارد با بی سیم حرف می زند، قائم مقام کل سپاه است. آنکه دارد چای می آورد، فرمانده تیپ مهندسی است، آن دو که روی نقشه خم شده اند، فرماندهان دو لشکر از سپاه هستند...
سرتیپ عراقی که هاج و واج مانده بود، لحظاتی را با حیرت گذراند و با حالتی بهت زده سه بار پشت سر هم گفت: «والله صدرالاسلام... »به خدا که صدر اسلام است، این ها همان صحنه هایی است که در ارتش رسول الله (ص) دیده ایم. نه نام و نشان و نه درجه و مقام. اینها هیچ فرقی با نیروهای زیردستشان ندارند؟!
بعد مثل کسی که از چیزی جا مانده باشد عجولانه و مشتاقانه نقشه منطقه را خواست تا مواضع نیروهای خودشان را نشان بدهد. او تصمیم گرفته بود اطلاعاتی در اختیار فرماندهان بگذارد

دسته ها : خاطرات شهدا
یازدهم 6 1389 3 بعد از ظهر
ستاندار مازندران در جمعی تعریف می کردند که در تاکستان قزوین یکی از برادران آزاده از ناهنجاری های فرهنگی موجود بسیار آزرده خاطر بودند و می گفتند همیشه من به یاد دوران اسارت می افتم و همواره حسرت آن روزها رو می خورم . این آزاده تعریف میکردند که ما در اسارتگاه های صدام که بودیم برای آزار رساندن روحی و شکنجه احساسات اسرا از طریق تلویزیون های موجود در بندها فیلم های مستهجن پخش می کردند و ما را مجبور به دیدن آنها می کردند و در صورت امتنا به بدترین صورت ممکن ما را شکنجه می کردند ، روزی یکی از اسرای جدید الورود از دیدن این فیلم امتنا کرد و وقتی مسئول اسارتگاه از او دلیل را پرسید او گفت : ما انقلاب کردیم تا با این موارد مبارزه کنیم ، خدا دستور داده که به این چنین صحنه هایی نگاه نکنید . فرمانده به او گفت که من می گویم تو نگاه کن و باید این کار را بکنی . اما این برادر اسیر از این کار امتنا کرد . در همین فی مابین ناگهان فرمانده عراقی با یک سوزن ضربه ای را به چشم این برادر وارد کرد و او را کور نمود . قرض . چند نفر ما آقایون وقتی توی خیابون های شهر رد می شیم ناخود آگاه چشممون به خانمهای بد حجاب می افته ... چند نفرمون ناراحت می شیم ..... چند نفرمون به خانواده و اطرافیان بد حجاب خودمون تذکر میدیم ....   چند نفر شما خانم ها وقتی توی خیابون های شر رد میشید چشمتون به آقایون خوش تیپ!!! بد حجاب می افته ..... چند نفرتون ناراحت میشید ؟!!! ..... چند نفرتون به خانواده و اطرافیان بد حجاب خودتون تذکر میدید ....   دیدید حالا .... مشکل اول خودمونیم .... چه ربطی به مسئولین داره .... اگر هر کس یه کمی به وظیفه شرعی امر به معروف و نهی از منکر خودش عمل کنه دیگه مشکلی نداریم !!! به امی
دسته ها : خاطرات شهدا
یازدهم 6 1389 3 بعد از ظهر
41ـ بانک خیلی شلوغ بود.جلوی باجه ی صندوق، صف فشرده ای شکل گرفته بود. اعصاب همه به هم ریخته بود. نفر جلویی، کارش که تمام شد آن قدر عجله داشت که رسید را جا گذاشت. همه دیدند امّا خیلی ها به روی خودشان نیاوردند. من وچند نفر دیگر با صدای بلند داد زدیم: آقا...قبضت...رسیدت جا موند...آقا در آن شلوغی فریادمان به گوشش نرسید. ته قلبم راضی بودم که برخلاف خیلی ها به جای سکوت به وظیفه ی انسان دوستانه ام! عمل کرده ام . یک آن متوجه کسی شدم که به سرعت از صف خارج شد، رسید را برداشت و دوید یبرون بانک. ما چند نفر به هم نگاه کردیم. لبخندی زدیم تا شاید شرمندگی مان را بپوشاند.دوست داشتم چهره اش را ببینم . خودش بود. همان روحانی خوش مشربی که همیشه می خواند « نسال الله المنازل الشهداء »42ـ مهم نبود قبلا" او را دیده باشد یا نه. چنان در آغوشش می گرفت که انگار سال هاست او را می شناسد . این طوری در دل همه  جا باز می کرد. می گفت: مؤمنین در «عالم ذر» با هم آشنا بودند.43ـ تابستان بود . برای فعالیّت های فرهنگی و تبلیغی به شاندیز مشهد رفته بودم . او دائم کار می کرد تا اسباب راحتی همه را فراهم کند. می دانستم فشار زیادی به او می آید. امّا هر بار که می خواستم گوشه ی کار را بگیرم طوری وانمود می کرد که انگار دیگر کاری باقی نمانده است. وقتی برای گردش به باغ های اطراف می رفتم، متوجه می شدم که دوباره دست به کار شده است .44ـ در اردوگاه شاندیز مشهد بودیم. صبح به اتاقش رفتم تا بیدارش کنم . دیدم روی موکت نازک و سفت، دراز کشیده و چفیه ای را روی صورتش انداخته است. وقتی بیدار شد به اعتراض گفتم: حیف این تخت و پتو نیست که روی زمین خوابیدی؟ تبسّمی کرد و گفت: بدنم به این چیزها عادت نداره . ناخودآگاه
یازدهم 6 1389 3 بعد از ظهر
X