شلمچه بودیم! بی سیم زدیم به حاجی که پس این غذا چی شد؟ خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسه. دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب وچیلی که یکی از بچه ها داد زد: اومد ، تویوتای قاسم اومد. خودش بود تویوتا درب وداغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم زخم وزیلی پیاده شد. ریختیم دورش و پرسیدیم: چی شده؟ گفت تصادف کرده ام . غذا کو؟ گفت جلو ماشینه.
در تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم . نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید نخورید. داخلش خورده شیشه است.با خوش فکری مصطفی یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید نبرید نخورید! گفتیم : صافشون کردیم. گفت خواستم شیشه ها رو دربیارم،دستم خونی بود، چکید داخلش .همه با هم گفتیم: اَه ه ه!! مرده شورت رو ببرن قاسم و بعد ولو شدیم روی زمین . احمد بسته ی نون رو با سرعت آورد وگفت: تا مشکلی برای نونها پیش نیومده بخورید. بچه ها هم ، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها.
پدر و مادری بچه دار نمیشدند به آقا قمر بنی هاشم توسل کردند خدا بهشون دوتا پسر داد. اسم یکیشونو ابوالفضل و اسم اون یکیو عباسعلی گذاشتند.این دوتا توی جنگ دیدنی بودند مخصوصا عباسعلی که سجده های شکرش بعد از نماز عصر و عشاش یک ساعت طول میکشید و همیشه بچه ها شامشو کنار میذاشتند.
همیشه وقتی میخواستند اعزام بشن خود بچه ها مونده بودند که توی توقف بیست دقیقه ای چیکار کنن.خود بچه هایی که باهاش بودن میگفتن که هر موقع که این با ما بود توی این فاصله ای که سجده میکرد قطار یه مشکلی براش پیش می اومد.
همینه دیگه کاری که برای خدا باشه خدا هواتو داره.
خود خدا فرموده:(کن لی اکن لک)تو مال من باش من میشم برای تو
آخرشم دوتا برادرا ظهر روز تولد امام حسین(علیه السلام) در حالی که تسبیح توی دستشون بود داشتن ذکر میگفتن توی بمب بارون منطقه ی دارخوین نزدیک مقر لشگر امام حسین(علیه السلام) به شهادت میرسن.
قمر بنی هاشم داد امام حسین برد.
یک بار در هنگام اعزام به منطقه پلاکش را درآورد و به من داد. پرسیدم: چرا پلاکت را به من می دهی؟ مگر... حرفم را قطع کرد و گفت: مادر جان این بار آن را نمی برم. دوست دارم اگر شهید شدم همانند حضرت زهرا (س) گمنام بمانم پس نگران نباش. در حالی که با چشمان پر از شوق نگاهش می کردم، بغض سنگینی راه گلویم را بست. باورم نمی شد عزیز دلم این گونه آماده پرواز باشد. چقدر راحت دل کنده بود و ما چقدر اسیر دنیا بودیم.
به نقل از مادر شهید اسفندیار صالح پور
"بسم الله الرحمن الرحیم"
یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدى پیدا نمى شد. بیل مکانیکى را کار انداختیم. ناخن هاى بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روى عباس بریزد، متوجه استخوانى شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایى کهمى خواستیم خاکهایش را روى عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.
بچه ها در حالى که از شادى مى خندیدند، به عباس صابرى گفتند:
- بیچاره شهید تا دید مى خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جاى من نیست باید برم جایى دیگه براى خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشه نشون بده...
انگاری اگر سرش را خم می کرد تا داخل سنگر فرماندهی شود، از سرتیپی می افتاد با اینکه اسیر شده بود، اما همچنان متکبر بود و مغرور.
در تمام این مدت اصلاً به حرف های مترجم خود توجه نمی کرد. بعد که در گوشه ای از سنگر نشست با ناراحتی به در و دیوار آن نگاهی انداخت و زیر لب چیزهایی گفت. معلوم بود نق می زند. غرغرش که تمام شد یهو طاقتش سر رفت و داد کشید: بابا من یک سرتیپم. فرمانده فلان تیپ و فلان نیروها. یک نفر همرده من بیاورید تا با او حرف بزنم. شما چرا شأن و منزلت یک افسر ارشد را نمی دانید؟
مترجم که حوصله اش سر رفته بود، به آرامی به او پاسخ داد: زیاد جوش نزن. اینجا هم درجه تو زیاد است آنکه دارد با بی سیم حرف می زند، قائم مقام کل سپاه است. آنکه دارد چای می آورد، فرمانده تیپ مهندسی است، آن دو که روی نقشه خم شده اند، فرماندهان دو لشکر از سپاه هستند...
سرتیپ عراقی که هاج و واج مانده بود، لحظاتی را با حیرت گذراند و با حالتی بهت زده سه بار پشت سر هم گفت: «والله صدرالاسلام... »به خدا که صدر اسلام است، این ها همان صحنه هایی است که در ارتش رسول الله (ص) دیده ایم. نه نام و نشان و نه درجه و مقام. اینها هیچ فرقی با نیروهای زیردستشان ندارند؟!
بعد مثل کسی که از چیزی جا مانده باشد عجولانه و مشتاقانه نقشه منطقه را خواست تا مواضع نیروهای خودشان را نشان بدهد. او تصمیم گرفته بود اطلاعاتی در اختیار فرماندهان بگذارد