معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 288980
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

خرمشهر بودیم! بچه ها رحل هارو چیدند دور تا دور سنگر و قرآنها رو گذاشتند روش. خلیلیان سوره الرّحمن رو شروع کرد و بچه ها آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند ؛ یعنی که گریه می کنیم. امّا اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون می داد. قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد و در وصف شهید حجّتی حالا نگو و کِی بگو. نیم ساعتی گذشت که چایی آوردند. همه چایی برداشتند امّا اکبر کاراته چایی برنداشت و خودشو زد به من وگفت: من چطوری بدون حجّتی چایی بخورم؟مجید، در گوشش گفت: من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی؟! چی شده برای حجّتی گریه می کنی؟!
اکبر چشمای سرخ شده اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت: زورت میا دلم براش کباب شده! دوست جون جونیم بود. حاج آقا گفت: کاری به آقای کاراته نداشته باش بذار گریه شو بکنه دلش سبک بشه! منم رفیقم شهید بشه بیش از این گریه می کنم. احمدی آهسته گفت: ماهم دلمون از این می سوزه که این ها اصلا" با هم دوست نبودند. هنوز چایی نخورده بودیم که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر؛ نشست کنار حاج آقا و چیزی در گوشش گفت وبعد میکروفونو کشید جلوشو با خوشحالی گفت: برادران عزیز! خبر رسیده که برادر حجّتی شهید نشده وحالا هم در بیمارستان شهید بقایی است. هنوز حرفش تموم نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت: خاک بر سرت کنند حجّتی!! تو عمرمون یه بار گریه کردیم، اینم برای تو ذلیل مرده. می مردی شهید می شدی! تو که آبروی منو بردی! وبعد قاه قاه خندید و از سنگر رفت بیرون.


دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر
X