معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 289861
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

بنام حضرت دوست
و ... تنها صداست که می ماند ...
صدای شلیکی در دور دست
صدای سوتی تند و کش دار
صدای انفجاری خفیف که به خمپاره نمی ماند
صدای خسته زمینی که از انفجار نمی لرزد
صدای دوست من
بغل دستی تو
فرمانده گردان گاز ... گاز ... گاز ...
صدای سوختن پوستی لطیف
صدای جز و جز کردن ریه ای تنگ
صدای ضربان تند قلبی نازنین
صدای گردش سریع مردمک چشمی زیبا
صدای خس و خس سینه ای سوخته
صدای ترکیدن طاول های شیمیایی
صدای گریه های بی صدای دخترک بر بالین پدر
...

دسته ها : دلنوشته(شهدا)
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر


19- همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. می‌گفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.

20- رفته بودیم میدان تیر. هر چه تیر می‌زدم به هدف نمی‌خورد. اطرافش هم نمی‌خورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشکال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمی‌خورد. خشاب را در آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و می‌خندیدند.

21- دیدم نشسته کنار جاده و کتابی می‌خواند. گفتم: «بچه این‌جا چی کار می‌کنی؟» گفت: «گردانم رو گم کردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، کتاب انگلیسی دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیکاری بهتره.» سوارش کردم رساندمش به گردانش.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- آماده می‌شدند توی سنگر بخوابند. یکی‌شان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمی‌خواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»

یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب می‌کشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.
2- یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونه‌اش. گفتم: «قلدر شدی. بچه‌های مدرسه رو می‌زنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آن‌هم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.

3- گفتم: «از دوران اسارت خاطره‌ای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغ‌تر بود.»

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- بالای سرش که رسیدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» ‌گفت: «من خوبم برو به بقیه برس». اصرار کردم. گفت: «تا تو هستی نمی‌یاد.» گفتم: «کی؟» گفت: «برو من موندنی نیستم. برو تا بیاد.» خلاصه آنقدر گفت که بلند شدم. بعداً فهمیدیم زخمی‌ها منتظر حضرت حجت می‌مانند.

2- فرمانده روز اول نارنجکی را انداخت بین جمعیت که بعضی ترسیدند. ضامنش را نکشیده بود. بعد به آن‌ها گفت:« بچه ننه‌ها برگردید عقب پیش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمی‌خورید.»
یک بار که فرمانده رفته بود توالتِ ریا، یکی از همین بچه ننه‌ها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روی سقف توالت که فلزی بود و صدای زیادی درست شد. فرمانده آمد بیرون. به یک دستش شلوار بود و دست دیگرش را گرفته بود پشت سرش.
یک نفر روی خاکریز نشسته بود. می‌گفت: «برگردید عقب پیش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمی‌خورید» و می‌خندید.

3- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- رفتیم برای آموزش. لباس که می‌دادند، گفتم کوچک باشد. کوچکترین سایز را دادند. آستین‌هایش آویزان بود. گفتم: «اشکال نداره تا می‌زنم بالا» پوتین هم همین‌طور، کوچکترین سایز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه می‌گذارم» مسؤول تدارکات خندید و گفت: «مترسک! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی 13 سالته نه 18 سال!»


2- وصیتنامه‌اش را باز کردم. چشم‌هایم را پاک کردم. نوشته بود: «پدر و مادر عزیزم من زکات فرزندان شما بودم که با طیب خاطر پرداختید. حالا به فکر خمس باشید.»

3- پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت :«برو سراغ بقیه زخمی‌ها.» گوش ندادم. همان پای قطع شده‌اش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو با همین می‌زنمت.» رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشم‌هایش را با دستم بستم.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

12- خیلی شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جایی بود در هر حالتی دست بردار نبود. خمپاره که منفجر شد ترکش که خورد گفت: «بچه‌ها ناراحت نباشید، من می‌روم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها که می‌گذاشتندش روی برانکارد، از خنده روده‌بر شده بودند.

13- امدادگر بودیم. توی هیری بیری گلوله و خمپاره و منور برانکارد آوردیم، مجروحی را ببریم. هیکلی بود، خیلی. برانکارد را که باز کردیم رویش نوشته بود «حداکثر ظرفیت 50 کیلو» هم ما خنده‌مان گرفت هم مجروح. امان از بچه‌های تبلیغات. برانکارد ما را هم بی‌نصیب نگذاشته بودند.

14- گفتم: «کجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلانی کار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحویل بهید»
گفت: «الله اکبر!»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «ما مسلح به الله اکبریم.» بعد هم زیر زیرکی خندید.

15- رفته بودند شناسایی. شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره و می‌خوردند. یکی از بچه‌ها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.» بقیه هم می‌خندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچه‌های اطلاعات.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

مجروح که شد ، امد خانه مدتی استراحت کند . برایش تشک پهن کردم تا روی آن دراز بکشد .

ولی هربار که از اتاق بیرون می رفتم ، تشک را جمع می کرد و روی فرش می خوابید .می گفتم: مهدی جان ! تو زخمی هستی ، نباید روی زمین بخوابی ! می گفت: مامان ! دلم نمیاد بچه ها تو جبهه رو زمین می خوابن، من اینجا روی تشک بخوابم؟
راوی :مادر شهید

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

آقا مهدی و علی رجبی یک دوربین آرپی جی را از عراقی ها به غنیمت گرفته بودند .حدود 40 روز طول کشید تا آنها بتوانند دوربین را طوری تنظیم کنند که در شلیک به هدف ، احتمال خطا را به صفر برسانند . یک بار توی مانور ، آرپی جی را آوردند . کارش زیاد خوب نبود . آقا مهدی بعد از شلیک چند گلوله حوصله اش سر رفت و به مازندرانی گفت: "و چی چیه؟" دوربین را را از روی آرپی جی درآورد و به گوشه ای انداخت و بدون آن شروع کرد به زدن .
هنگام شلیک آن قدر دقت می کرد که مبادا آن را هدر دهد . می گفت: گلوله ی بیت المال رو هدر دادن ، گناه داره .

مردم از جیره شون می زنن تا اینارو برای ما بفرستنف نباید حرومشون کرد .

راوی :مرتضی مسکار

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

3 شوخی های آقا مهدی هم بامزه بود ، هم منحصر به فرد . از مجموعه نوارهای استاد انصاریان ، یک نوار گلچین از مصیبت ها ، روایت ها و احادیث ضبط کرده بود .
یک روز همه ی بچه ها را جمع کرد و گفت: بیاین این نوار آقای انصاریان رو گوش کنیم ، بریم تو حال .این دیگه آدم رو منفجر می کنه . تبلیغاتش گرفت و خیلی از بچه ها جمع شدند تا نوار گلچین شده اش را گوش کنند .
واقعا" هم جالب بود و بیشتر بچه ها را به فکر فرو برد .آقا مهدی وقتی دید حواس همه ی بچه ها به نوار است، شیطنتش گل کرد . یواشکی رفت نوار را خاموش کرد و از چادر پرید بیرون . چون می دانست اگر بماند ، بچه ها حسابش را خواهند رسید .
راوی :مرتضی مسکار (دوست شهید)

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1ـ مهدی ساعتی داشت که زنگ می زد . خواهرش فاطمه هم آن ساعت را خیلی دوست داشت . همیشه از دستش می گرفت و با آن بازی می کرد . یک شب که از مسجد آمده بود، فاطمه گفت: " داداش ساعتو می دی زنگ بزارم؟"مهدی گفت: الان نمی دونم کجاست . وقتی رفتم مسجد وضو بگیرم ، دیدم تو دستم نیست . بعد از شهادتش فهمیدیم همان شب جلوی در مسجد، زنی با یک بچه جلویش را گرفتند و از او کمک خواستند .مهدی پولی که توی جیب نداشت ، ساعت دستش را درآوردو گرفت: اینو بگیر بفروش با پولش برای خودت و بچه ات غذا تهیه کن
راوی : مادر شهید


2ـ تازه از جبهه آمده بود . خیلی خوشحال بودم . مدت ها بود که او را ندیده بودم .
ساکش را گوشه ی آشپزخانه گذاشت . هنوز چند روزی از مرخصی اش نگذشته بود که دیدم با عجله آمد به منزل ومشغول بستن ساکش شد . گفتم: مهدی چه خبره؟ می خوای برگردی؟ لبخندی زد و گفت: آره ! مگه نشنیدی ؟ امام فرمان حمله داده ، باید برم .
راوی :مادر شهید

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و چهارم 6 1389 5 بعد از ظهر

1- شمردم. یک، دو، سه... سیزده، چهارده. چهارده تا تیر خورده بود. چهار تا انگشتش را هم کرده بود توی حلقش محکم گاز گرفته بود تا سر و صدا نکند. همه بدنش خونی بود. انگشتهایش هم.

2- فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت: «امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچ‌کس چیزی نگفت.
همه‌مان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خنده‌ها هم شروع کرد روضه امام حسین خواندن. اشکمان که سرازیر بود فقط خنده شد گریه. آن شب خط، خیلی زود شکست.

3- مهمات می‌بردم. چند نفر توی جاده دست تکان دادند سوارشان کردم. گفتم: «شما که هنوز دهنتان بوی شیر می‌دهد. نمی‌ترسید از جنگ؟» خندیدند و به جای کرایه، صلوات فرستادند و آمدند بالا کنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقی‌ها روی جاده دید دارند، بد جوری می‌زنند.
چراغ خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یکی گفت:« حاجی ناراحت نباش.» چفیه سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین می‌دوید که من ببینمش تا بدون چراغ برویم. خمپاره‌ای آمد و او رفت. یکی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید. خمپاره‌ای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همه‌شان پشت ماشین کنار مهمات خوابیده بودند. با لبخند و چشمهای باز.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 5 بعد از ظهر

1- فرمانده سرشان داد می‌زد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفری رفته بودند یک کیلومتر جلوتر درگیر شده بودند، ناامن کرده بودند ولی موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحه‌هاشان را بیاورند. فرمانده سرشان داد می‌زد. می‌گفت: «شما که لیاقت نداشتید، نباید می‌رفتید.» بقیه ولی تحسین‌شان می‌کردند. جرأت‌شان را مخصوصاً.
شب که شد غیبشان زد نزدیک سحر دیدیم دو نفر می‌آیند سمت خاکریز. از سر و کولشان هم انواع و اقسام اسلحه آویزان است. شانزده، هفده ساله به نظر می‌رسیدند.

2- بلند قد و هیکلی. همیشه وقتی به او می‌رسیدم، می‌گفتم: «تو با این هیکلت خیلی تابلویی، آخرش هم سیبل می‌شی!» گذشت تا عملیات فاو. از رودخانه که گذشتیم خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی. دشمن آتش می‌ریخت. نزدیک بود قتل عام بشویم که دیدم ستون حرکت کرد. جلوتر که رفتیم دیدم یک نفر خودش را انداخته روی سیم خاردار. بلند قد و هیکلی. از عملیات که برگشتیم روی همان سیم خاردارها تابلو شده بود. مثل یک سیبل سوراخ سوراخ.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 5 بعد از ظهر
تنگی نفس چگونه به وجود می­آید؟ همان طور که می­دانید، مهمترین کار ریه، رساندن اکسیژن به بدن و دفع دی اکسید کربن است. در ریه­ها حدود سیصد میلیون کیسه­ی هوایی با دیوار بسیار نازک وجود دارد که از راه این دیوارهای نازک تبادل گازی صورت می­گیرد. در جدار این کیسه­های هوایی مویرگ­های ریزی قرار دارند که خون را برای تبادل گازها به سطح این کیسه­های هوایی می­آورند. وقتی بیماری­های مزمن انسدادی ریه ایجاد می­شود، دیواره­های مجاری هوایی کوچک ونیز کیسه­های هوایی خاصیت ارتجاعی خود را از دست می­دهند، بنابراین به خوبی منقبض نمی­شوند. دیواره­های مجاری هوایی ضخیم می­شود، در مجاری هوایی کوچک این ضخیم شدن باعث انسداد مجرا و در مجاری بزرگ­تر باعث کاهش قطر مجرای عبور هوا می­شود. از طرف دیگر مجاری عبور هوا با خلط مسدود می­شود که این اخلاط غلیظ بوده و بعضی وقت­ها باعث انسداد کامل مجرا می­شوند. هنگام عمل دم، ریه­ها منقبض می­شوند و هوا وارد آن­ها می­شود. در هنگام بازدم به خاطر افزایش فشار داخل قفسه­ی سینه، مجاری هوایی که حالا تنگ تر هم شده­اند، بسته می­شود. در نتیجه هوای وارد شده به کیسه­های هوایی نمی­تواند خارج شود. این پدیده باعث ایجاد دو مشکل جدی می­شود که این دو مشکل تبادل گازها را مختل می­کند. اولین مشکل این است که میزان هوایی که وارد کیسه هوایی می­شود، با میزان خونی که به آن وارد می­شود تناسبی ندارد. در برخی از کیسه­های هوایی خون به میزان کافی وارد می­شود، ولی هوای وارد شده کم است. در حالی که در برخی دیگر از کیسه­ها
نوزدهم 6 1389 9 بعد از ظهر

آسیب های شیمیایی چشم زیاد اتفاق می افتند و می توانند از یک تحریک خفیف تا از دست رفتن بینایی و یا حتی گاهی از دست رفتن چشم را سبب شوند. از جمله موادی که در صورت ورود به چشم می توانند آسیب شیمیایی ایجاد کنند مواد ضد عفونی کننده، حلال ها، مواد آرایشی، محلول های لوله باز کن، گاز پاک کن، آمونیاک و محلول های سفید کننده هستند که در خانه و محل کار یافت می شوند.

آسیب شیمیایی چشم یک وضعیت اورژانس است. آسیب می تواند ظرف 1 تا 5 دقیقه رخ دهد. البته بیشتر آسیب های شیمیایی چشم تنها سبب یک تخریب سطحی شده و با از دست دادن دید همراه نیستند. مواد شیمیایی سوزاننده (قلیایی) نظیر آمونیاک، لوله بازکن ها، پورد ماشین ظرف شویی و گاز پاک کن ها بیشترین آسیب را ایجاد می کنند.

علائم:

علائم آسیب شمیایی عبارتند از:
* احساس سوزش در چشم
* اشکریزش شدید
* درد
* قرمزی چشم و سطح پلک


مدت علائم و آسیب به چشم به نوع ماده شیمیایی و مقداری که به چشم وارد شده بستگی دارد.

نوزدهم 6 1389 9 بعد از ظهر

مکانیسم عمل:
اثر سمی سیانیدها، اتصال به آهن سیتوکروم اکسیداز می‌باشد که موجب مهار آن و عدم مصرف اکسیژن توسط سلولها می‌شود و در نتیجه، تجمع اسید لاکتیک و مرگ سلول ناشی از آنوکسی را خواهیم داشت.
مسمومیت:
عوامل سیانید به سرعت از راه پوست، مخاط دستگاه گوارش و دستگاه تنفس جذب بدن می‌شود.
غلظت‌های کم آنها در بدن سمیت ندارند ولی سیانیدهای «هالوژنه» آثار تحریکی و خفه کننده در دستگاه تنفسی دارند و این عوامل در جنگ‌ها با غلظت‌های بالا استفاده می‌شوند که بسته به غلظت عامل دو حالت ممکن است رخ دهد:
الف ) بسیار کشنده: شخص در کمتر از یک دقیقه به اغماء می‌رود و در نهایت توقف تنفس و مرگ را در پی دارد.
ب ) کلاسیک: در فاز تحریکی موجب سردرد، اضطراب و گلگون شدن پوست و مخاط می‌شود ولی به سرعت وارد فاز کشنده شده و اغماء، تشنج، کاهش فشار خون، توقف تنفس و در نهایت مرگ را در پی خواهد داشت.

نوزدهم 6 1389 9 بعد از ظهر

مکانیسم اثرعوامل اعصاب:
عوامل اعصاب باعث مهار آنزیم استیل کولین استراز می‌شوند که متعاقب آن افزایش میزان استیل کولین را که به عنوان یک واسطه عصبی در سیناپسهای کولینرژیک محیطی و مرکزی عمل می‌کند، خواهیم داشت و در نتیجه افزایش استیل کولین، علائم بالینی ناشی از آن مشاهده خواهد شد.
مهمترین علائم بالینی ناشی از مسمومیت با عوامل اعصاب:
افزایش ترشحات نای و تنگی نفس، آبریزش بینی، اشک ریزش، افزایش بزاق، تنگی مردمک و اختلال در بینایی، افزایش یا کاهش ضربان قلب، رنگ پریدگی، نوسان در فشار خون، ضعف عضلانی، بی‌قراری، اصظراب و تشنج


نوزدهم 6 1389 9 بعد از ظهر
X