معرفی وبلاگ
خدایا یاریمان رسان تا شریعت عشق را بدانیم ، طریقت عشق را بپیماییم و در حقیقت عشق فنا شویم. ............................ اي آب نديده آبي شده ها بي جبهه و جنگ انقلابي شده ها مديون لب تشنه جانبازانيد اي بر سر سفره آفتابي شده ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 289812
تعداد نوشته ها : 323
تعداد نظرات : 18
شهيدان را شهيدان مي شناسند جشنواره وبلاگ نويسي 8سال دفاع مقدس گر همسفري بسم الله

Rss
طراح قالب
GraphistThem238

شلمچه بودیم! بی سیم زدیم به حاجی که پس این غذا چی شد؟ خندید و گفت: کم کم آبگوشت می رسه. دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب وچیلی که یکی از بچه ها داد زد: اومد ، تویوتای قاسم اومد. خودش بود تویوتا درب وداغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم زخم وزیلی پیاده شد. ریختیم دورش و پرسیدیم: چی شده؟ گفت تصادف کرده ام . غذا کو؟ گفت جلو ماشینه.
در تویوتا رو به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم . نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه.با خوشحالی می رفتیم که قاسم از کنار تانکر آب داد زد: نخورید نخورید. داخلش خورده شیشه است.با خوش فکری مصطفی یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم. خوشحال بودیم و می رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: نبرید نبرید نخورید! گفتیم : صافشون کردیم. گفت خواستم شیشه ها رو دربیارم،دستم خونی بود، چکید داخلش .همه با هم گفتیم: اَه ه ه!! مرده شورت رو ببرن قاسم و بعد ولو شدیم روی زمین . احمد بسته ی نون رو با سرعت آورد وگفت: تا مشکلی برای نونها پیش نیومده بخورید. بچه ها هم ، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

خرمشهر بودیم! شب عملیات کربلای پنج بود. همهمه ای تو سنگر بپا بود. بعضی از بچه ها پتوهاشونو پهن می کردن و خودشونو می زدن به موش مردگی و می خوابیدند. وقتی کسی می خواست از رو پتو رد بشه، پتو رو از زیر پاهاش می کشیدند طرف، چارچرخش می رفت هوا و با کمر می خورد زمین . اونوقت سنگر از خنده ی بچه ها پر می شد.  حاج ابراهیم، قلیونشو آماده کرد و همین طور که پُک می زد و دودشو بیرون می داد، داخل سنگر شد و گفت مثل این منصور و غلامحسین باشید. من از اینا مظلو متر و آروم تر ندیدم.اگه همه مثل اینا باشید دنیا خوب می شه. داشت تعریفشون می کرد و می رفت که رسید رو پتویشان.ابراهیم چشمک زد غلامحسین و منصور پتو رو کشیدند. پاهای حاج ابراهیم رفت تو هوا. حاج علی محمد پرید و قلیونو گرفت و حاج ابراهیم رفت تو هوا و با کمر اومد رو زمین. یوسفی داد زد: چشم نخوری حاج ابراهیم ! اینا مظلوم و آروم بودند؟!
حاج ابراهیم بلند شد ؛ دودستی کمرشو گرفت زل زد به منصور و غلامحسین و گفت : تعریفتون کردم پررو
شدید!ها! وبعد حمله کرد و افتاد به جونشون و تا می خوردند زدشون و گفت: حالا پتو بکشید.
حاج ابراهیم می زد وبچه ها هندونه می گذاشتن زیر بغلش و تشویقش می کردند.

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر
نزدیک کاروان بودیم! اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت آشپزخونه . حاجی گفت: اکبر چیکار داری؟گفت : می خوام گراز بگیرم . وتا ظهر گودالی رو کند و سرشو با برگهای نخل پوشاند.منتظر بود شب بشه و گرازی بییفته تو گودال.شام که خوردیم ، اکبر کاراته گفت: بچه هابریم گرازو بگیریم! وبعد از سنگر رفت بیرون. بچه ها هم رفتند تا اکبر رو در گرازگیری همراهی کنند. نزدیک آشپزخونه بودیم که صدای آه و ناله ای رو شنیدیم. اکبر گفتصدای گراز بی زبونه. و دوید طرف گودال. نزدیک گودال که رسیدیم  صدای آدمی رو شنیدیم.اییستادیم وخوب گوش کردیم صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودالو نگاه کردیم خود آشپز بود. اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟ آشپز داد زد: آمده ام سر تو رو ببرم کلّه شق!خواسته بود استخونها رو بریزه کنار آب، افتاده بود تو گودال. جیغ داد می کرد و می گفت: اکبر کاراته!اگه دستم بهت نرسه!؟ خودم می اندازمت جلو گرازها تا درسته قورتت بدن. چرا برّ وبرّ منو نگاه می کنید؟ بکشیدم بالا، مُردم! اکبر کمک نکردهیچ؛ گفت اینم شد گرازگیری و رفت.آهای کفشامو کجا می بری!؟مقر آموزش نظامی بودیم! ساعت سه نصف شب بود. پاسدارا آهسته و آروم اومدند دم در سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم. اوّل، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن.می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طنابو بستند و خواستند کفشامونو قایم کنند؛ امّا از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنارهم . درگوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو از زیر پتو ی بالاسرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا. نوری یه دفعه از جاش پرید بالا. دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد.آهای دزد! آهای کفشامو کج
دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

شلمچه بودیم! حاجی گفت باید جاده تموم بشه . ساعت 10 شب بود که کارمون تموم شد. هوا شرجی بود وگرم.کار که تمام شد بلدوزرها رو گذاشتیم داخل سنگرها. سوار ماشین ها شدیم و راه افتادیم. من نشستم جلو آمبولانس.ماشین سرعت داشت و باد تندی می وزید داخل ماشین . پارچی جلو پایم بود دست کردم داخلش،پر از خاکشیر خشک بود . مشتم رو پر می کردم و می گرفتم دم پنجره. باد، خاکشیرها رو می پاشید به صورت بچّه ها .هر از گاهی یکی از بچّه ها می گفت: عجب گرد و خاکیه! لا مصّب باد با خودش شنم میاره!پارچ خاکشیر رو تا ته گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا رسیدیم به مقرّ . آخرین دقیقه های دعای کمیل بود. صدای گریه ی بچّه ها مقر رو پر کرده بود. دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای بکنیم و ثوابی ببریم.لامپها خاموش بود. گوشه ای رو پیدا کردیم و دور هم نشستیم. تا اومدیم جا خوش کنیم و با بچّه ها هم ناله بشیم دعا تموم شد ، بلند شدند . سلامی به ائمه اطهار(علیه السلام) دادند و برق ها رو روشن کردند.هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی  خیره خیره نگاهمون کردند و بعد از لحظه ای صدای خنده شون سنگر رو لرزوند . همگی هاج و واج به همدیگه نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم چرا به مه می خندند؟حاجی آمد جلوتر دست مرا گرفت و گفت: محسن! پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟ دوباره صدای خنده
سنگر رو پر کرد و منم مثل یخ وا رفتم .

دسته ها : خاطرات شهدا
بیست و هفتم 6 1389 7 بعد از ظهر

50ـ یادمان شهدای هویزه ، هنوز از امکانات مطلوبی برخوردار نبود . حتّی برای وضو باید از آفتابه ها استفاده می کردیم . منتظر حاجی ایستاده بودیم . هرچه صبر کردیم دیدیم انگار خیال آمدن ندارد . نگرانی و کنجکاوی باعث شد تا به سمت سرویس های بهداشتی بروم . دیدم پاچه هایش را بالا زده ، دانه دانه آفتابه ها را پر می کند،می برد و همه جا را خوب می شوید .

51ـ بالا سر شهدای گمنام در کوه خضر نشسته بودیم .برایم سؤال بود که چرا وقتی روی این خاک ها می نشینیم ، احساس خوبی پیدا می کنیم؟جوابش حکیمانه بود:« جسممون از خاکه ؛ بعضی وقتا لازمه سراغی از اصالت خودمون بگیریم. انس با خاک باعث آرامش می شه .»

52ـ تنها هم که بود برای خودش روضه می خواند .همه کارهایش را همین طوری پیش می برد . گاهی ، مکانی که برای گروه  تفحّص سیره شهدا اجاره کرده بود کوچک بو؛ امّا همان جا با همکاری دوستان، گوشه ای را انتخاب می کرد و در و دیوارش را گونی می چسباند می گفت: گونی بوی سنگر می ده .روی پارچه های گونی را پر می کرد از چفیه و سربند و عکس و پوستر شهدا . اسمش را هم گذاشته بود«دارالذّکر»
از راه می رسید می رفت آن جا و نماز می خواند. از مهمان هایی هم که می آمدند می خواست دو رکعت نماز آنجا بخوانند. می گفت: نمیشه آدم از سیره ی شهدا بگه و خودش اون طور نباشه... توسّل ، کمیل، زیارت عاشورا و...هم چاشنی کارش بود . می گفت: بچّه ها اگه حاجتی دارین برید از شهدا بگیرین. هرجا را می خواست برای گروه اجاره کند ،اول نگاه می کرد که گوشه ی خلوتی دارد یا نه!

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر

47ـ یک بار حرف دلم را زدم:«خیلی ها موقعیّت تو رو دارند ولی تونستند ماشین و خونه ردیف کنند . لااقل به خاطر زن و بچّه ات  یه کاری بکن .به فکر اونها باش . خسته نشدی از این همه مستاجری...؟!از نگاهش یکّه خوردم . خواهر! می خوای منو به دنیا وابسته کنی؟

48ـ همیشه در کار منزل کمک می کرد، به خصوص وقتی مهمان داشتیم . معتقد بود در حدّ آن چه که در منزل هست باید به مهمان
خدمت کرد. برای جمع کردن سفره همیشه اولین نفر بود که پیش قدم می شد . از تشریفات و تجملات بیزار بود . امّا در حدّ توان برای رفاه خانواده اش تلاش می کرد .

49ـ در طلائیه قدم می زدیم . صحبت هایمان جدّی بود . وسط بحث، ناگهان چشمش برقی زد . رفت آن طرف تر . خم شد و زباله ای را که روی زمین افتاده بود با دست برداشت. گفتم: حاج آقا شما چرا زحمت کشیدین؟ می گفتین ما در خدمت بودیم... لبخندش زیبا بود؛ امّا کلامش از آن زیباتر:«ما خدّام زاده ایم...اینجا هم حریم خداست .» (پدران ایشان همگی از خدّام حریم رضوی بوده اند.)

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر

44ـ در اردوگاه شاندیز مشهد بودیم. صبح به اتاقش رفتم تا بیدارش کنم . دیدم روی موکت نازک و سفت، دراز کشیده و چفیه ای را روی صورتش انداخته است. وقتی بیدار شد به اعتراض گفتم: حیف این تخت و پتو نیست که روی زمین خوابیدی؟ تبسّمی کرد و گفت: بدنم به این چیزها عادت نداره . ناخودآگاه گفتم: شما باید شهید می شدی، تعجّب  می کنم چرا جا موندی! با حالتی از حسرت و افسوس گفت: دعا کنید من و خانواده ام همگی شهید بشیم .

45ـ به راحتی مهمان دعوت می کرد و می برد سرسفره . خیلی بی تکلّف بود . هرچه خانه داشتند می آورد جلو. غذای باقیمانده  از گذشته و...گاهی بچّه ها را می فرستاد سر کوچه برای مهمان ساندویچ فلافل بخرند . همکارانش که به منزل او رفتند ، سیب  زمینی پخت به عنوان شام . با زعفران خوشگلش کرده بود و با نان آورد جلوی مهمان ها . غذای سفره اش همیشه به اندازه  بود ، همیشه سیر می شدند .

46ـ شش فرزند داشت . تازه داشت به میانسالی می رسید. شوخی می کرد و می گفت: به حضرت موسی بن جعفر(ع) اقتدا کرده ام . تا آخرش هم مستاجر بود. به قول خودش فوق دکترای خانه به دوشی داشت. اجاره اش که سر می آمد؛ خیلی که وقت می گذاشت روزی یک ساعت دنبال خانه می چرخید . بقیه وقتش را صرف شهدا می کرد .آن ها هم خوب هوایش را داشتند . (آن حضرت بیش از بیست فرزند داشته اند.)

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر

41ـ بانک خیلی شلوغ بود.جلوی باجه ی صندوق، صف فشرده ای شکل گرفته بود. اعصاب همه به هم ریخته بود. نفر جلویی، کارش که تمام شد آن قدر عجله داشت که رسید را جا گذاشت. همه دیدند امّا خیلی ها به روی خودشان نیاوردند. من وچند نفر دیگر با صدای بلند داد زدیم: آقا...قبضت...رسیدت جا موند...آقا در آن شلوغی فریادمان به گوشش نرسید. ته قلبم راضی بودم که برخلاف خیلی ها به جای سکوت به وظیفه ی انسان دوستانه ام! عمل کرده ام . یک آن متوجه کسی شدم که به سرعت از صف خارج شد، رسید را برداشت و دوید یبرون بانک. ما چند نفر به هم نگاه کردیم. لبخندی زدیم تا شاید شرمندگی مان را بپوشاند.دوست داشتم چهره اش را ببینم . خودش بود. همان روحانی خوش مشربی که همیشه می خواند « نسال الله المنازل الشهداء »

42ـ مهم نبود قبلا" او را دیده باشد یا نه. چنان در آغوشش می گرفت که انگار سال هاست او را می شناسد . این طوری در دل همه  جا باز می کرد. می گفت: مؤمنین در «عالم ذر» با هم آشنا بودند.

43ـ تابستان بود . برای فعالیّت های فرهنگی و تبلیغی به شاندیز مشهد رفته بودم . او دائم کار می کرد تا اسباب راحتی همه را فراهم کند. می دانستم فشار زیادی به او می آید. امّا هر بار که می خواستم گوشه ی کار را بگیرم طوری وانمود می کرد که انگار دیگر کاری باقی نمانده است. وقتی برای گردش به باغ های اطراف می رفتم، متوجه می شدم که دوباره دست به کار شده است .

بیست و ششم 6 1389 9 بعد از ظهر

این هم اولین دل نوشته از آقا مصطفی عزیز

 

با یاد حق

سلام

نگاه پر خاطره

از پی آن نگاهت

 

آن نگاه خندان غم آلوده ات

 

در چشمان گریان خون آلوده ام

 

به یاد آوردم آن زیبا خاطره ات

 

 

 

آن خاطره شیرین تر از قند و عسل ات

 

پر مهر و زیبا تراز کودکی ات

 

چشم گریان تو و لبخند دل انگیز آن مهربان

 

چه زیبا خاطره ای است، آن خاطره ات

 

 

 

نوازش دوست روی موهای جوگندمیت

 

پر کشیدن در آن قهقهه ی مستانه ات

 

حسرت غم آ لوده من،چه غم انگیز

 

گمنامی من و آن همه نام و نشانه ات

 

صد نام ونشان مانده از آن خاطره ات

 

آن خاک که بوسه نهاد بر گونه خون آلوده ات

 

دور مانده ام از آن شهر عاشقی

 

با آن نگاه پر خاطره،مرا ببر به شهر عاشقی ات

 

 

 

هدیه ای بود ناچیز و اندک ،از طرف من بی نام و نشان به تمام شهدای سر و پا نام ونشان گمنام...

 

در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

موفق باشین

دسته ها : دلنوشته(شهدا)
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر
نامه ای که در پیش رویتان می بینید دل نوشته ایست که چند سال قبل همسر سردارشهید حجت نعیمی آن را نوشته و یکی از روزنامه ها آن را به چاپ رسانده است. ما که در بریده های روز نامه های سال های قبل به دنبال اسناد جنگ می گشتیم وقتی چشممان به این نامه افتاد حیف مان آمد آن را در سبز سرخ به چاپ نرسانیم. این نامه عظمت سلحشوری زنان ایران اسلامی را به می نمایاند که چگونه در مقابل سختی ها، صبر را همانند اسوه ی مقاومت حضرت زینب (س) در پیش می گیرند. ‏ آقا حجت! سلام، اگر بگویم از روح و جسمت خبر ندارم حرف صوابی نزده ام! چون بارها وقتی به دیدنم می آیی از مکانی سبز و هودج های نور سخن می گویی! و گلخنده بر لبانت نقش بسته است! و من می دانم که روح ستبرت از ملکوت به دیدارم می آید! و جسم مطهرت الان سبزینه هورالعظیم است. اگر چه پس از تو یارانت، هم رزمانت به من گفته اند که آب های هور گهواره شهادت تو گشتند! اما با خودم می گویم نکند روح و جسم ات در کنار هم باشند و روزی چشمان پرانتظارم با دیدنت سبز شود.  آقا حجت! خودت هم می دانستی که تو، گلی سرخ از گل های بهشتی! بارها تو را می دیدم که چگونه می خواهی درب زندگی که در آن حبس بودی را با شهادتت باز کرده به ملکوت سفر کنی...!‏ شوهرم! یادم نمی رود که چگونه بر قبله گاه عشق تمام قامت می ایستادی و نماز شب می خواندی. آن قدر سجده های آخر تو طولانی می شد که من گمان می بردم خوابت برده است! و حتی یک بار از سر عطوفت بر این حالت معنوی تو آن قدر در تعجب شدم که وقتی شانه هایت را تکان دادم به جای تکان خوردن شانه هایت، دستانم لرزید! ناگهان صدای العفو العفو تو مرا بر سرزمین جایم میخکوب کرد! آقا حجت ! همرزمانت از شجاعت تو برایم زیاد گفته اند آن ها به من گفته اند که تو
دسته ها : دلنوشته(شهدا)
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر
دسته ها : دلنوشته(شهدا)
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

بنام حضرت دوست
و ... تنها صداست که می ماند ...
صدای شلیکی در دور دست
صدای سوتی تند و کش دار
صدای انفجاری خفیف که به خمپاره نمی ماند
صدای خسته زمینی که از انفجار نمی لرزد
صدای دوست من
بغل دستی تو
فرمانده گردان گاز ... گاز ... گاز ...
صدای سوختن پوستی لطیف
صدای جز و جز کردن ریه ای تنگ
صدای ضربان تند قلبی نازنین
صدای گردش سریع مردمک چشمی زیبا
صدای خس و خس سینه ای سوخته
صدای ترکیدن طاول های شیمیایی
صدای گریه های بی صدای دخترک بر بالین پدر
...

دسته ها : دلنوشته(شهدا)
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر


19- همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. می‌گفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.

20- رفته بودیم میدان تیر. هر چه تیر می‌زدم به هدف نمی‌خورد. اطرافش هم نمی‌خورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشکال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به دیوار نمی‌خورد. خشاب را در آوردم. نامردها تیر مشقی گذاشته بودند. گلوله بدون مرمی. ایستاده بودند و می‌خندیدند.

21- دیدم نشسته کنار جاده و کتابی می‌خواند. گفتم: «بچه این‌جا چی کار می‌کنی؟» گفت: «گردانم رو گم کردم.» گفتم: «اون چیه توی دستت؟» نشان داد، کتاب انگلیسی دوم دبیرستان بود. گفتم: «توی این وضعیت جای زبان خوندنه.» گفت:«از بیکاری بهتره.» سوارش کردم رساندمش به گردانش.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- آماده می‌شدند توی سنگر بخوابند. یکی‌شان گفت: «برادر برای نماز شب بلند شدی، نمی‌خواد ما رو دعا کنی. فقط دست و پامونو لگد نکن.» و او جواب داد: «کی من؟ من اگر بلند بشم، فقط برای آب خوردنه.»

یک نفر سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه کنند، ایشون نماز شب هم آب می‌کشیده ما خبر نداشتیم.» وهمه خندیدند.
2- یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونه‌اش. گفتم: «قلدر شدی. بچه‌های مدرسه رو می‌زنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آن‌هم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.

3- گفتم: «از دوران اسارت خاطره‌ای بگو.»
گفت: «آتش وینستون از بقیه داغ‌تر بود.»

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- بالای سرش که رسیدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» ‌گفت: «من خوبم برو به بقیه برس». اصرار کردم. گفت: «تا تو هستی نمی‌یاد.» گفتم: «کی؟» گفت: «برو من موندنی نیستم. برو تا بیاد.» خلاصه آنقدر گفت که بلند شدم. بعداً فهمیدیم زخمی‌ها منتظر حضرت حجت می‌مانند.

2- فرمانده روز اول نارنجکی را انداخت بین جمعیت که بعضی ترسیدند. ضامنش را نکشیده بود. بعد به آن‌ها گفت:« بچه ننه‌ها برگردید عقب پیش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمی‌خورید.»
یک بار که فرمانده رفته بود توالتِ ریا، یکی از همین بچه ننه‌ها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روی سقف توالت که فلزی بود و صدای زیادی درست شد. فرمانده آمد بیرون. به یک دستش شلوار بود و دست دیگرش را گرفته بود پشت سرش.
یک نفر روی خاکریز نشسته بود. می‌گفت: «برگردید عقب پیش ننه‌تان. شما به درد جنگ نمی‌خورید» و می‌خندید.

3- وقتی آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخریب. پایش که رفت روی مین برگشت عقب. بار دوم که آمد جبهه، تک تیر انداز شد با یک پا. خمپاره که خورد به سنگرش، آن یکی پایش هم که معیوب شد، برگشت عقب. بار سوم که آمد، رفت توی آشپزخانه برای سیب زمینی پوست کندن.
آشپزخانه را که هواپیماها بمباران کردند، تنش که پر از ترکش شد، رفت عقب درسش را خواند.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر

1- رفتیم برای آموزش. لباس که می‌دادند، گفتم کوچک باشد. کوچکترین سایز را دادند. آستین‌هایش آویزان بود. گفتم: «اشکال نداره تا می‌زنم بالا» پوتین هم همین‌طور، کوچکترین سایز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه می‌گذارم» مسؤول تدارکات خندید و گفت: «مترسک! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی 13 سالته نه 18 سال!»


2- وصیتنامه‌اش را باز کردم. چشم‌هایم را پاک کردم. نوشته بود: «پدر و مادر عزیزم من زکات فرزندان شما بودم که با طیب خاطر پرداختید. حالا به فکر خمس باشید.»

3- پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت :«برو سراغ بقیه زخمی‌ها.» گوش ندادم. همان پای قطع شده‌اش را برداشت و کوبید توی سرم. گفت: «اگر بیایی جلو با همین می‌زنمت.» رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است، چشمش به آسمان. چشم‌هایش را با دستم بستم.

دسته ها : قصه های جنگ
بیست و چهارم 6 1389 6 بعد از ظهر
X